پارت سیزدهم شاهزاده پاریس ☕🤎
شب رسیده بودم از گاری پیاده شدم توی شهر میگشتم پولی نیاورده بودم با خودم یه پیر زن کمکم کرد به جای کار کردن بتونم توی خونش بمونم بعد چند روز متوجه شدم یه مهمونی. اشراف توی یه عمارت بزرگه اینجوری میتونم از تهیونگ خبری بگیرم یه لباس تمیز پوشیدم به اون مهمونی رفتم نگهبان جلوم گرفت نزاشت برم تو
نگهبان : کارت دعوت
ا/ت : متاسفم ولی من کارت دعوت ندارم
نگهبان : پس نمیتونی وارد بشی
ا/ت : ولی ولی من باید از شاهزاده خبر بگیرم
از یکی خواهش کردم که باهاش وارد مهمونی بشم اونم قبول کرد وقتی وارد مهمونی شدم متوجه شدم ملکه و پادشاه مردن ترسیده بودم که دیدم کوک وارد مهمونی شد دنبال من میگشت
سریع شروع کردم دوییدن که خوردم به یکی افتادم رو زمین سرم آوردم بالا کسی که دیدم همه به ما نگا میکردن
کوک اومد سمتم
کوک : ا/ت
تهیونگ : ا/ت ؟
همه داشتن پچ پچ میکردن به تهیونگ خیره شده بودم ا ا ا اون یه چشمش بسته شده بود اون تهیونگم بود مطمئنم
کوک از بازوم بلندم نگاش کردم
کوک: چرا اومدی اینجا بهت گفتم جایی نرو چرا اومدی پاریس
تهیونگ : کوک ؟
کوک نگا تهیونگ کرد خشکش زد سریع خم شد
یه دختر اومد کنار تهیونگ
دختره : پادشاه اینجا چه خبره ؟
تهیونگ فقط به من خیره شده بود
دختره : هعیی تو دختر داری به عالیجناب بی احترامی میکنی دختره روستایی
تهیونگ یه دفعه روی دختره شمشیر کشید همه خشکشون زد
دختره : عا عا عالیجناب ل ل طفا منو نکشین التماس میکنم
تهیونگ : با ملکتون اینجوری رفتار میکنین با داد
همه تعظیم کردن شروع کردن به گفتن درخواست بخشش
کوک اومد جلوی من وایساد
کوک : عالیجناب این دختر ملکه نیست
تهیونگ : منظورت چیه
کوک : بلکه ملکه مادرم هست
تهیونگ شمشیر از دستش افتاد
نگهبان : کارت دعوت
ا/ت : متاسفم ولی من کارت دعوت ندارم
نگهبان : پس نمیتونی وارد بشی
ا/ت : ولی ولی من باید از شاهزاده خبر بگیرم
از یکی خواهش کردم که باهاش وارد مهمونی بشم اونم قبول کرد وقتی وارد مهمونی شدم متوجه شدم ملکه و پادشاه مردن ترسیده بودم که دیدم کوک وارد مهمونی شد دنبال من میگشت
سریع شروع کردم دوییدن که خوردم به یکی افتادم رو زمین سرم آوردم بالا کسی که دیدم همه به ما نگا میکردن
کوک اومد سمتم
کوک : ا/ت
تهیونگ : ا/ت ؟
همه داشتن پچ پچ میکردن به تهیونگ خیره شده بودم ا ا ا اون یه چشمش بسته شده بود اون تهیونگم بود مطمئنم
کوک از بازوم بلندم نگاش کردم
کوک: چرا اومدی اینجا بهت گفتم جایی نرو چرا اومدی پاریس
تهیونگ : کوک ؟
کوک نگا تهیونگ کرد خشکش زد سریع خم شد
یه دختر اومد کنار تهیونگ
دختره : پادشاه اینجا چه خبره ؟
تهیونگ فقط به من خیره شده بود
دختره : هعیی تو دختر داری به عالیجناب بی احترامی میکنی دختره روستایی
تهیونگ یه دفعه روی دختره شمشیر کشید همه خشکشون زد
دختره : عا عا عالیجناب ل ل طفا منو نکشین التماس میکنم
تهیونگ : با ملکتون اینجوری رفتار میکنین با داد
همه تعظیم کردن شروع کردن به گفتن درخواست بخشش
کوک اومد جلوی من وایساد
کوک : عالیجناب این دختر ملکه نیست
تهیونگ : منظورت چیه
کوک : بلکه ملکه مادرم هست
تهیونگ شمشیر از دستش افتاد
۱۹.۳k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.