bad girl p: 120
کوک: که اینطور
هانا: همینطوره
کوک: پس قبل اینکه من ماله یونا بشم باید
ادامه حرفشو نزد و درو بست و اومد سمتم واسم سوال بود ببینم میخواد چیکار کنه اومد وایساد کنارم صندلی رو چرخوند سمته خودش دستاشو گذاش دو طرف صندلی
هانا: چه کاری مثلا
سرشو اوورد جلو که ببوسم که خانم سونگ بدون در زدن اومد داخل سرش پایین بود وقتی سرشو بلن کرد وقتی مارو اینجوری دید هول شد
سونگ: من چیزه بعدا میام
خواس بره گفتم «صب کن خانم سونگ»
با پام زدم تو شکم کوک که رف اونور
کوک: یاااا درد داشت
هانا: میتونی بری(روبه کوک)
خواس چیزی یگه که چشمش به خانم سونگ افتاد گف «باشه من رفتم»
کوک رف
سونگ: ببخشید رئیس واقعا معذرت میخوام بدون در زدن اومدم داخل
خانم سونگ خانم میانسال با ظاهر اراسته مهربون جوون تر از سنی که داش بنظر میرسید اگه ی کارمند دیگه بدون در زدن میومد داخل قطعا اخراجش میکردم ولی خانم سونگ رو نه تو این شرکت سختکوش ترین کارمند بود
هانا: مشکلی نیس خانم سونگ حالا کاری داشتین
سونگ: بازم ببخشید، بله از طرف پدرتون ی نامه براتون ارسال شده
اومد ی نامه که تو دستش بود رو گذاش رو میز
هانا: ممنونم خانم سونگ اگه کاره دیگه ای ندارین میتونید برید
سونگ: بله
ی تعظیم کرد و رف
با تعجب نامه رو برداشتم اخه چرا زنگ نزده که نامه فرستاده ازین کارا نمیکرد واقعا عجیب بود
نامه رو از پاکت سفید رنگش دراووردم تا خواستم بازش کنم نوشتش متوقفم کرد
نوشته بود«دختر خوشگلم اگه این نامه به دستت رسیده الان بازش نکن و 11ژوئیه بازش کن و به کسی راحب نامه خرف نزن حتی جونگ کوک» اخه مگه این چیه که حتی نباید به کوکم راجبش چیزی بگم و 11ژوئیه بازش کنم الان8ژوئیه بود مگه11ژوئیه چه روزیه با کلی سوال تو ذهنم نامه رو تو پاکتش گذاشتم و گذاشتمش تو کشو میز و درشو قفل کردم
نمیتونستم رو کارام تمرکز کنم و همش ذهنم درگیر این نامه بابا بود اخه چرا11ژوئیه مگه چه روزیه این سوال تو ذهنم تکرار میشد ولی جوابی براش نداشتم خواستم به بابا زنگ بزنم ولی پشیمون شدم حتما ی دلیلی داشته که زنگ نزده
****
واسه اولین بار از وقتی که بابام شرکت و باندو داده بود بهم بیکارم
داشتیم نگا تلوزیون میکردیم سرم رو پای کوک بود و کوک داش با موهام بازی میکرد
خواستم درمورد اون نامه بهش بگم که پشیمون شدم و یاد حرف بابا افتادم
ولی کوک متوجه شد و همینطور که با موهام بازی میکرد پرسید
کوک: عشقم چیزی میخوای بگی؟
هانا: ها نه
کوک: این نگاهتو میشناسم حتما ی چیزی باز ذهنتو درگیر کرده
هانا: نه بابا چیزی نیس
هانا: اون آهنگ که همیشه واسم میخوندی رو بخون
گلوشو صاف کرد و شروع کرد به اهنگ خوندن
کوک:ما دیگه باهم حرف نمیزنیم ما دیگ(We don't talk anymore)
نزاشتم ادامش بده
هانا: این نه اونی که ازش خوشم میومد
کوک:
هانا: همینطوره
کوک: پس قبل اینکه من ماله یونا بشم باید
ادامه حرفشو نزد و درو بست و اومد سمتم واسم سوال بود ببینم میخواد چیکار کنه اومد وایساد کنارم صندلی رو چرخوند سمته خودش دستاشو گذاش دو طرف صندلی
هانا: چه کاری مثلا
سرشو اوورد جلو که ببوسم که خانم سونگ بدون در زدن اومد داخل سرش پایین بود وقتی سرشو بلن کرد وقتی مارو اینجوری دید هول شد
سونگ: من چیزه بعدا میام
خواس بره گفتم «صب کن خانم سونگ»
با پام زدم تو شکم کوک که رف اونور
کوک: یاااا درد داشت
هانا: میتونی بری(روبه کوک)
خواس چیزی یگه که چشمش به خانم سونگ افتاد گف «باشه من رفتم»
کوک رف
سونگ: ببخشید رئیس واقعا معذرت میخوام بدون در زدن اومدم داخل
خانم سونگ خانم میانسال با ظاهر اراسته مهربون جوون تر از سنی که داش بنظر میرسید اگه ی کارمند دیگه بدون در زدن میومد داخل قطعا اخراجش میکردم ولی خانم سونگ رو نه تو این شرکت سختکوش ترین کارمند بود
هانا: مشکلی نیس خانم سونگ حالا کاری داشتین
سونگ: بازم ببخشید، بله از طرف پدرتون ی نامه براتون ارسال شده
اومد ی نامه که تو دستش بود رو گذاش رو میز
هانا: ممنونم خانم سونگ اگه کاره دیگه ای ندارین میتونید برید
سونگ: بله
ی تعظیم کرد و رف
با تعجب نامه رو برداشتم اخه چرا زنگ نزده که نامه فرستاده ازین کارا نمیکرد واقعا عجیب بود
نامه رو از پاکت سفید رنگش دراووردم تا خواستم بازش کنم نوشتش متوقفم کرد
نوشته بود«دختر خوشگلم اگه این نامه به دستت رسیده الان بازش نکن و 11ژوئیه بازش کن و به کسی راحب نامه خرف نزن حتی جونگ کوک» اخه مگه این چیه که حتی نباید به کوکم راجبش چیزی بگم و 11ژوئیه بازش کنم الان8ژوئیه بود مگه11ژوئیه چه روزیه با کلی سوال تو ذهنم نامه رو تو پاکتش گذاشتم و گذاشتمش تو کشو میز و درشو قفل کردم
نمیتونستم رو کارام تمرکز کنم و همش ذهنم درگیر این نامه بابا بود اخه چرا11ژوئیه مگه چه روزیه این سوال تو ذهنم تکرار میشد ولی جوابی براش نداشتم خواستم به بابا زنگ بزنم ولی پشیمون شدم حتما ی دلیلی داشته که زنگ نزده
****
واسه اولین بار از وقتی که بابام شرکت و باندو داده بود بهم بیکارم
داشتیم نگا تلوزیون میکردیم سرم رو پای کوک بود و کوک داش با موهام بازی میکرد
خواستم درمورد اون نامه بهش بگم که پشیمون شدم و یاد حرف بابا افتادم
ولی کوک متوجه شد و همینطور که با موهام بازی میکرد پرسید
کوک: عشقم چیزی میخوای بگی؟
هانا: ها نه
کوک: این نگاهتو میشناسم حتما ی چیزی باز ذهنتو درگیر کرده
هانا: نه بابا چیزی نیس
هانا: اون آهنگ که همیشه واسم میخوندی رو بخون
گلوشو صاف کرد و شروع کرد به اهنگ خوندن
کوک:ما دیگه باهم حرف نمیزنیم ما دیگ(We don't talk anymore)
نزاشتم ادامش بده
هانا: این نه اونی که ازش خوشم میومد
کوک:
۲.۵k
۱۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.