《چند پارتی❀》
#هیونجین
#استری_کیدز
خسته از سر کار برگشت و تن خستشو روی تخت انداخت اون خیلی زحمت میکشید خیلی تلاش میکرد ولی آیا کسی میدید که اون چقدر سختی میکشه؟نه همه بلد بودن فقط ایراد هاشو بگن فقط سرزنشش کنن حتی همه اونایی که دوستشون داره
دوباره و دوباره هر روز و هر روز از طرف کمپانی و اطرافیانش فشار بیشتری بهش میومد اون خیلی خسته شده بود و فشار زیادی روش بود
همینطور به سقف خیره شده بود
اتفاقایی که هرروز و هرروز تکرار میشد از جلو چشماشمیگذشت و بیشتر اذیتش میشد
با احساس چیزی کنار تخت سرشو برگردوند
دختری زیبا رو با چشمای درخشان،موهایی شرابی،پوست سفید و قد بلندی رو دید
ترسید،چطور یهو همچین اتفاقی افتاد؟
_ت..تو کی ه.. هستی..؟
دختر تعجب کرد
+تو میتونی منو ببینی؟
_م...م..منظورتت چیههه
دختر پوزخندی مغرورانه زد
+که اینطور! بالاخره داری منو میبینی آره؟خب شاید باور نکنی اما کاری میکنم که باور کنی
من روحم، روحه همون کسی که قبلا خیلی آزارش دادی و بهش صدمه زدی سالهاست که کنارتم و فکر کنم حالا وقته تلافی فرا رسیده
هیون کوچولو خیلی ترسیده بود این دختر چی میگفت؟ از کجا پیداش شده بود چطور اومده بود تو خونه من؟ این حرفای ترسناکش درمورد چی بود؟ و همینطور سوالات بی پایان و بی انتها...
یهو کل خونه تاریک شد همه جا غرق تاریکی و سکوت شد
این همه چیرو بیشتر ترسناک نمیکرد؟
فقط چشماشو بست و فقط فکر کرد که این قطعا یه خوابه آره
و وقتی دوباره برقا روشن شد هیچ اثری از اونی که چند لحظه پیش تهدیدش کرد نبود
زیادی عجیب بود
دستی تو موهاش کشید و نفس عمیقی کشید
_احتمالا همش توهم بوده از فشار هایی که بهم وارد میشه اینجوری توهم میزنم ...وای خدای من
پوفی کشید و سرشو گذاشت روی بالشت و در خواب عمیقی فرو رفت
با تابیدن نور خورشید روی صورتش آروم چشماشو باز کرد
بالاخره امروز میتونست استراحت کنه بعد از اینهمه مشغله کاری
بلند شد و همون کار هایی که هرروز انجام میداد رو انجام داد مسواک زدن و شست و شو دست و صورت و صبحانه خوردن
بعدش مستقیم رفت تو اتاقش برنامه داشت امروز فقط استراحت کنه دوباره خوابید
عصر شده بود با صدایی از سمت پذیرایی از خواب پرید
#استری_کیدز
خسته از سر کار برگشت و تن خستشو روی تخت انداخت اون خیلی زحمت میکشید خیلی تلاش میکرد ولی آیا کسی میدید که اون چقدر سختی میکشه؟نه همه بلد بودن فقط ایراد هاشو بگن فقط سرزنشش کنن حتی همه اونایی که دوستشون داره
دوباره و دوباره هر روز و هر روز از طرف کمپانی و اطرافیانش فشار بیشتری بهش میومد اون خیلی خسته شده بود و فشار زیادی روش بود
همینطور به سقف خیره شده بود
اتفاقایی که هرروز و هرروز تکرار میشد از جلو چشماشمیگذشت و بیشتر اذیتش میشد
با احساس چیزی کنار تخت سرشو برگردوند
دختری زیبا رو با چشمای درخشان،موهایی شرابی،پوست سفید و قد بلندی رو دید
ترسید،چطور یهو همچین اتفاقی افتاد؟
_ت..تو کی ه.. هستی..؟
دختر تعجب کرد
+تو میتونی منو ببینی؟
_م...م..منظورتت چیههه
دختر پوزخندی مغرورانه زد
+که اینطور! بالاخره داری منو میبینی آره؟خب شاید باور نکنی اما کاری میکنم که باور کنی
من روحم، روحه همون کسی که قبلا خیلی آزارش دادی و بهش صدمه زدی سالهاست که کنارتم و فکر کنم حالا وقته تلافی فرا رسیده
هیون کوچولو خیلی ترسیده بود این دختر چی میگفت؟ از کجا پیداش شده بود چطور اومده بود تو خونه من؟ این حرفای ترسناکش درمورد چی بود؟ و همینطور سوالات بی پایان و بی انتها...
یهو کل خونه تاریک شد همه جا غرق تاریکی و سکوت شد
این همه چیرو بیشتر ترسناک نمیکرد؟
فقط چشماشو بست و فقط فکر کرد که این قطعا یه خوابه آره
و وقتی دوباره برقا روشن شد هیچ اثری از اونی که چند لحظه پیش تهدیدش کرد نبود
زیادی عجیب بود
دستی تو موهاش کشید و نفس عمیقی کشید
_احتمالا همش توهم بوده از فشار هایی که بهم وارد میشه اینجوری توهم میزنم ...وای خدای من
پوفی کشید و سرشو گذاشت روی بالشت و در خواب عمیقی فرو رفت
با تابیدن نور خورشید روی صورتش آروم چشماشو باز کرد
بالاخره امروز میتونست استراحت کنه بعد از اینهمه مشغله کاری
بلند شد و همون کار هایی که هرروز انجام میداد رو انجام داد مسواک زدن و شست و شو دست و صورت و صبحانه خوردن
بعدش مستقیم رفت تو اتاقش برنامه داشت امروز فقط استراحت کنه دوباره خوابید
عصر شده بود با صدایی از سمت پذیرایی از خواب پرید
۵.۹k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.