حس و حال فراموشی قسمت (۱۷)
حس و حال فراموشی قسمت (۱۷)
مین_سو با خود گفت باید به خونه برم و جی_هون رو تنها بزارم،شاید حالش بهتر شد.
به راه افتادم.
عصبانیتم باعث میشد که تمام خوشی ها رو یادم بره
ناگهان در راه مکث کردم و به فکر فرو رفتم:مین_سو من رو میشناخت،از همون بچگی!اما من کاملا فراموش کردم که اون چقدر برام عزیز بوده.میخوام همه چیز رو به یاد بیارم و دیگه فراموششون نکنم! مین_سو دیگه فراموشت نمیکنم،قول میدم.
اشک از چشمام جاری شد،خاستم به پیش مین_سو برم ولی پاهام قفل شده بود.
مین_سو با خود گفت باید به خونه برم و جی_هون رو تنها بزارم،شاید حالش بهتر شد.
به راه افتادم.
عصبانیتم باعث میشد که تمام خوشی ها رو یادم بره
ناگهان در راه مکث کردم و به فکر فرو رفتم:مین_سو من رو میشناخت،از همون بچگی!اما من کاملا فراموش کردم که اون چقدر برام عزیز بوده.میخوام همه چیز رو به یاد بیارم و دیگه فراموششون نکنم! مین_سو دیگه فراموشت نمیکنم،قول میدم.
اشک از چشمام جاری شد،خاستم به پیش مین_سو برم ولی پاهام قفل شده بود.
۱۷۰
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.