{در روز ازدواج جدید }
{در روز ازدواج جدید }
پارت ۲۴
اون روز هم بخیر گذشت پدر جیمین یعنی نامجون از همچی خبر داشت و پدر ات یعنی یونگی هم خبر داشت و از این موضوع خیلی خوشحال بودن
و آما به جیمین و ات نگفته بوون که خبر دارن
___________________
صبح روز جمعه بود و با صدایه برادر اش بیدار شد
هوسوک : ات پاشو دیگه
چشم هایش بسته بود و پتو رو از رویه خود اش کشید و با حالت خابالو گفت
ات : ای بابا هیونگ بزار بخوابم
برادر اش عصبی گفت
هوسوک : پاشو باید حرف بزنیم
کناره ات رویه تخت نشست و نوازش وار دست اش رو گذاشت رویه سر خواهرش
هوسوک: آبجی یه ادم عاشق شه باید چیکار کنه
خواهرش وقتی کلمه عشق رو شنید زود چشم هایش رو باز کرد و زود نگاهش رو به داداش اش دوخت
ات : چی .... هیونگ عاشق شدی؟
برادرش نگاهش رو به زمین دوخت و غمگین گفت
هوسوک : بگی نه گی آره
ات با ذوق رویه تخت روبه رویه هوسوک نشست و گفت
ات : عاشق کی من میشناسمش تو مدرسه ما درس میخونه تو رو هم دوست داره ؟
هوسوک کلافه گفت
هوسوک : نه مهم نیست
از رویه تخت بلند شد و به سمته در قدم برداشت
ات زود از رویه تخت بلند شد و دسته برادر اش رو گرفت
ات : هیونگ اینجوری نگو من برام مهمه
کمی سکوت کرد و دوباره ادامه داد
ات : تو منو خواهر خودت نمیدونی برایه همین به من هیچی نمیگی من عاشق جیمین شدم تو هم میدونی اما تو بهم نمیگی عاش ........
زبان اش رو گاز گرفت و چشم هایش رو بست با خودش گقت
// ای خدا صوتی دادم //ای
هوسوک زود نگاهش رو به سمته خواهرش دوخت چابک گفت
هوسوک : چی تو عاشق جیمین شدی
ات دست برادر اش رو ول کرد و به سمته تخت رفت
برادر اش کنارش نشست و مردمک چشم هایش رویه صورت خواهرش بود
هوسوک : خوب ...
ات : چی خوب ... خب معلومه
هوسوک کنجکاو به خواهرش نگاهی میکرد
هوسوک : بگو دیکه تو رو دوست داره یا نه چرا بهم نگفتی
ات : آره خوب..... دوسم داره منم دوسش دارم
هوسوک عصبی شد و با صدایه بلند گفت
هوسوک : چرا بهم نگفتی مگه من غریبم
ات : مگه تو الان بهم میگی که عاشق کی هستی
آخر حرف اش اخم کرد
هوسوک : خوب ببخشید
ات : نه اشکالی نداره معذرت خواهی نکن الان هم دیر نشده بگو ببینم اون دختر خوشانس کیه
هوسوک زیر لبی خندیی کرد و گفت
هوسوک : نی سان
ات چشم هایش درشت شد و دست اش رو گذاشت رویه دهن اش
ات : چی .... نی سان خودمون نی سان رو میگی
هوسوک سرش رو تکون داد
ات کنجکاو گفت
ات : اون چی
هوسوک : بهش میگم امروز
ات کمی تو فکر فروع رفت دوست اش بهش گفته بود عاشق یکی هست اما بهش نگفته که کیه شاید هوسوک باشه
ات : باشه امروز بهش بگو به منم خبر بده ...
حرف اش قط شد با تماس گوشی اش
گوشی ....
پارت ۲۴
اون روز هم بخیر گذشت پدر جیمین یعنی نامجون از همچی خبر داشت و پدر ات یعنی یونگی هم خبر داشت و از این موضوع خیلی خوشحال بودن
و آما به جیمین و ات نگفته بوون که خبر دارن
___________________
صبح روز جمعه بود و با صدایه برادر اش بیدار شد
هوسوک : ات پاشو دیگه
چشم هایش بسته بود و پتو رو از رویه خود اش کشید و با حالت خابالو گفت
ات : ای بابا هیونگ بزار بخوابم
برادر اش عصبی گفت
هوسوک : پاشو باید حرف بزنیم
کناره ات رویه تخت نشست و نوازش وار دست اش رو گذاشت رویه سر خواهرش
هوسوک: آبجی یه ادم عاشق شه باید چیکار کنه
خواهرش وقتی کلمه عشق رو شنید زود چشم هایش رو باز کرد و زود نگاهش رو به داداش اش دوخت
ات : چی .... هیونگ عاشق شدی؟
برادرش نگاهش رو به زمین دوخت و غمگین گفت
هوسوک : بگی نه گی آره
ات با ذوق رویه تخت روبه رویه هوسوک نشست و گفت
ات : عاشق کی من میشناسمش تو مدرسه ما درس میخونه تو رو هم دوست داره ؟
هوسوک کلافه گفت
هوسوک : نه مهم نیست
از رویه تخت بلند شد و به سمته در قدم برداشت
ات زود از رویه تخت بلند شد و دسته برادر اش رو گرفت
ات : هیونگ اینجوری نگو من برام مهمه
کمی سکوت کرد و دوباره ادامه داد
ات : تو منو خواهر خودت نمیدونی برایه همین به من هیچی نمیگی من عاشق جیمین شدم تو هم میدونی اما تو بهم نمیگی عاش ........
زبان اش رو گاز گرفت و چشم هایش رو بست با خودش گقت
// ای خدا صوتی دادم //ای
هوسوک زود نگاهش رو به سمته خواهرش دوخت چابک گفت
هوسوک : چی تو عاشق جیمین شدی
ات دست برادر اش رو ول کرد و به سمته تخت رفت
برادر اش کنارش نشست و مردمک چشم هایش رویه صورت خواهرش بود
هوسوک : خوب ...
ات : چی خوب ... خب معلومه
هوسوک کنجکاو به خواهرش نگاهی میکرد
هوسوک : بگو دیکه تو رو دوست داره یا نه چرا بهم نگفتی
ات : آره خوب..... دوسم داره منم دوسش دارم
هوسوک عصبی شد و با صدایه بلند گفت
هوسوک : چرا بهم نگفتی مگه من غریبم
ات : مگه تو الان بهم میگی که عاشق کی هستی
آخر حرف اش اخم کرد
هوسوک : خوب ببخشید
ات : نه اشکالی نداره معذرت خواهی نکن الان هم دیر نشده بگو ببینم اون دختر خوشانس کیه
هوسوک زیر لبی خندیی کرد و گفت
هوسوک : نی سان
ات چشم هایش درشت شد و دست اش رو گذاشت رویه دهن اش
ات : چی .... نی سان خودمون نی سان رو میگی
هوسوک سرش رو تکون داد
ات کنجکاو گفت
ات : اون چی
هوسوک : بهش میگم امروز
ات کمی تو فکر فروع رفت دوست اش بهش گفته بود عاشق یکی هست اما بهش نگفته که کیه شاید هوسوک باشه
ات : باشه امروز بهش بگو به منم خبر بده ...
حرف اش قط شد با تماس گوشی اش
گوشی ....
۲.۰k
۲۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.