پارت چهارم
دفترم را باز کردم
اینگونه نوشتم
{گر زنی لبخندی بر من ویران میکنی تمامم را
اما چه کنم که فقط اخم و جدیت تورا میبینم }
با صدای در از فکر بیرون آمدم
فرزند خرم سلطان بود مهریماه
_خانم کوچولو اینجا چکار میکنید
*مادرم به من گفته بیایم و این را به شما تحویل بدهم
نامه ای کوتاه بود کهر به طور خلاصه نوشته بود مهریماه را با خود ببر به بازار و بگردان مخ و ملاجم از سوالاتش درد گرفته
_خب برویم کمی بگردیم؟
*البته!
به چندین نفر خبر بیرون رفتنم را دادم کلاهک شنلم را بر سر انداختم
*چرا این را می اندازیم
_زیرا که اگر بفهمند ما از قصر آمده ایم بد میشود پس هیچی از قصر مگو
*به روی دو چشمانم
خنده ام گرفت این جمله ها برای او زیادی بزرگ بود
کمی قدم زدیم به عروسکی چوبی اشاره کرد گفت دوستش دارد اما باید دوتا باشند
_میخواهی برایت درست کنم
*مگر بلدید
لبخندی که از هیجان آن بود را دیدم
_البته
وارد جنگل شدم و تکه چوبی به اندازه ای که خودش میخواهد پیدا کردم و شروع به تراشیدن آن کردم بدن آن را بزرگ چون گوزن نر بود درست کردم چاقو های ریزم را برداشتم و عاج هایش را تراشیدم
*چه چاقو های نازکی
_بله ولی خیلی تیز هستن
*سابت کن
دستم را که پر از برش چاقو بود را نشانش دادم
*خدای من دستت
_حالم خوب است
برش اولین گوزن تموم شد
کار دومی هم کم کم داشت تموم میشد که صدای پا شنیدم
چاقوی بزرگ و جنگی ام را برداشتم و مهریماه را در آغوش گرفتم
_مهریماه هیچ حرفی نزن(آروم)
*باشه(آروم)
صدایی از پشت شنیدم کمی سرم را برگرداندم و سریع برگشتم این حقه را بلدم صدایی میکند که من برگردم و از روبهرو حمله میکنم
چاقو را زیر گردن آن گذاشتم
_خدایا بالی خان کی از این کار ها دست برمیداری
+میخواستم صورت هراسانتان را ببینم اما انگار نمیشود
_آن را هم میبینید ولی دیگر زمانی که مهریماه کنارم است اینکارا نکن آنرا میترسانی
گوزنی که در دست مهریماه بود را دید
+چه زیبا است از کجا گرفته اید اش
*آیبیک جونم درستش کرده
+آیبیک جون... چیز واقعا
*البته
_انقدر آن را آزار نده بچمو
+بچه ؟
_مهریماه حکم فرزندم را دارد
نشستم و گوزن ماده که بدنی ظریف تر دارد را کامل کردم و به مهریماه تحویل دادم
_بیا خانم کوچولو
*هوراا
مهریماه غرق خواب بود در آغوش گرفتمش و چشمان اش را بست
_به قصر باز میگردیم با ما همراه میشوید؟
+اگر مشکلی نداشته باشد
درحال قدم زدن بودیم و از بازار رد میشدیم که
پیر زنی گفت :چه خانواده زیبایی این دستبند جفت را دست کنید تا که همیشه روحتان باهم باشد
سرخ شدم
_ما خانواده نیستیم
دستبند را خریدم یکی را در دست انداختم
_منظوری ندارم اما اگر میخواهی داشته باشش
+ممنونم
دستبند را دست کرد لبخندی بر صورتش نقش بست
به قصر برگشتیم
_حواست باشه دستبند را کسی نبیند
+البته
مهریماه را به خرم دادم خرم تشکر کرد و رفت
شب قبل خیلی نخوابیده بودم
دراز کشیدم و چشمانم را بستم
زمانی که چشمانم را باز کردم چندین نفر بالای سرم بودند
_مگه اتفاقی افتاده
پزشک:در اثر بیخوابی میل به غذا را از داده بودید و از ضعف بی هوش بودید
خرم:آیبیک عزیزم
+حالتان چطور است؟
_بسیار متشکرم ولی من خوبم
خرم:بسیار خب، هفته بعدی مراسم داریم مواظب خودت باش
اینگونه نوشتم
{گر زنی لبخندی بر من ویران میکنی تمامم را
اما چه کنم که فقط اخم و جدیت تورا میبینم }
با صدای در از فکر بیرون آمدم
فرزند خرم سلطان بود مهریماه
_خانم کوچولو اینجا چکار میکنید
*مادرم به من گفته بیایم و این را به شما تحویل بدهم
نامه ای کوتاه بود کهر به طور خلاصه نوشته بود مهریماه را با خود ببر به بازار و بگردان مخ و ملاجم از سوالاتش درد گرفته
_خب برویم کمی بگردیم؟
*البته!
به چندین نفر خبر بیرون رفتنم را دادم کلاهک شنلم را بر سر انداختم
*چرا این را می اندازیم
_زیرا که اگر بفهمند ما از قصر آمده ایم بد میشود پس هیچی از قصر مگو
*به روی دو چشمانم
خنده ام گرفت این جمله ها برای او زیادی بزرگ بود
کمی قدم زدیم به عروسکی چوبی اشاره کرد گفت دوستش دارد اما باید دوتا باشند
_میخواهی برایت درست کنم
*مگر بلدید
لبخندی که از هیجان آن بود را دیدم
_البته
وارد جنگل شدم و تکه چوبی به اندازه ای که خودش میخواهد پیدا کردم و شروع به تراشیدن آن کردم بدن آن را بزرگ چون گوزن نر بود درست کردم چاقو های ریزم را برداشتم و عاج هایش را تراشیدم
*چه چاقو های نازکی
_بله ولی خیلی تیز هستن
*سابت کن
دستم را که پر از برش چاقو بود را نشانش دادم
*خدای من دستت
_حالم خوب است
برش اولین گوزن تموم شد
کار دومی هم کم کم داشت تموم میشد که صدای پا شنیدم
چاقوی بزرگ و جنگی ام را برداشتم و مهریماه را در آغوش گرفتم
_مهریماه هیچ حرفی نزن(آروم)
*باشه(آروم)
صدایی از پشت شنیدم کمی سرم را برگرداندم و سریع برگشتم این حقه را بلدم صدایی میکند که من برگردم و از روبهرو حمله میکنم
چاقو را زیر گردن آن گذاشتم
_خدایا بالی خان کی از این کار ها دست برمیداری
+میخواستم صورت هراسانتان را ببینم اما انگار نمیشود
_آن را هم میبینید ولی دیگر زمانی که مهریماه کنارم است اینکارا نکن آنرا میترسانی
گوزنی که در دست مهریماه بود را دید
+چه زیبا است از کجا گرفته اید اش
*آیبیک جونم درستش کرده
+آیبیک جون... چیز واقعا
*البته
_انقدر آن را آزار نده بچمو
+بچه ؟
_مهریماه حکم فرزندم را دارد
نشستم و گوزن ماده که بدنی ظریف تر دارد را کامل کردم و به مهریماه تحویل دادم
_بیا خانم کوچولو
*هوراا
مهریماه غرق خواب بود در آغوش گرفتمش و چشمان اش را بست
_به قصر باز میگردیم با ما همراه میشوید؟
+اگر مشکلی نداشته باشد
درحال قدم زدن بودیم و از بازار رد میشدیم که
پیر زنی گفت :چه خانواده زیبایی این دستبند جفت را دست کنید تا که همیشه روحتان باهم باشد
سرخ شدم
_ما خانواده نیستیم
دستبند را خریدم یکی را در دست انداختم
_منظوری ندارم اما اگر میخواهی داشته باشش
+ممنونم
دستبند را دست کرد لبخندی بر صورتش نقش بست
به قصر برگشتیم
_حواست باشه دستبند را کسی نبیند
+البته
مهریماه را به خرم دادم خرم تشکر کرد و رفت
شب قبل خیلی نخوابیده بودم
دراز کشیدم و چشمانم را بستم
زمانی که چشمانم را باز کردم چندین نفر بالای سرم بودند
_مگه اتفاقی افتاده
پزشک:در اثر بیخوابی میل به غذا را از داده بودید و از ضعف بی هوش بودید
خرم:آیبیک عزیزم
+حالتان چطور است؟
_بسیار متشکرم ولی من خوبم
خرم:بسیار خب، هفته بعدی مراسم داریم مواظب خودت باش
۸۷۷
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.