طلبکارp21
[۱۰سال بعد]
(دوستان لطفا سن جونگ کوک رو خیلی بالا حساب نکنید تا ۳۴ خوبه دیگه😭😭🙏)
سوجونگ شده بود ۱۶ سالش منم از همون موقعه که هفت سالش شد کوک باهام خیلی خوش رفتار شده بود از اونجا دیگه عشقمونو بهم دیگه پیدا کردیمو تونستیم باهم دیگه دعوا نکنیم ولی انگاری که سوجونگ خیلی بد اخلاق تر شده هم با من هم با کوک سر این ک سوجونگ ی سال پیش با ی دختره میخواد بره جایی ولی کوک نمیزاره و اینو بهم میزنه از اون موقعست که دیگه سوجونگ رفتارش با همه بد شده تو مدرسه هم همش دعوا میکنه همه رضایت داده بودن اخراج شه ولی تهیونگ رئیس اون مدرسس و نمیزاره.
رو مبل نشسته بودم که صدای باز شدن در اومد کوک بود اومد داخل و رفت تو اتاق منم رفتم خوابیدم.
صبح:
صبح بیدار شدم رفتم پایین صبحونه رو آماده کرد نشستم روی صندلی و کوک هم از حموم اومد و نشست سر میز داشتیم میخوردیم که سوجونگ اومد لباس مدرسش تنش بود
ا.ت:صبح بخیر دخترم
سوجونگ:صبح بخیر(سرد)
کوک:چرا نگفتی دیروز جلسس تو مدرستون
سوجونگ:چون هیچ کدومتون نمیومدین در ضمن جلسه اینجوریه که باید هم پدر بیاد هم مادر هردفعه هم مامان اومده تو کجا بودی؟
کوک:خفشو(عصبی)
ا.ت:من خودم میام دخترم
سوجونگ ی لقمه دیگه هم خورد دیگه رفت
کوک:من میرم تا برسونمش از اونور هم میرم شرکت
ا.ت:باشه
از زبان سوجونگ:
تا سر کوچه رفتم که شنیدم ی ماشین پشت سرم بوق میزنه بابام بود نفس عمیقی کشیدم و سوار شدم گوشیمو از کیفم در آوردم و داشتم با دوستم چت میکردم.
رسیدیم پیاده شدم رفتم داخل مدرسه پیش آچا دوستم
آچا:وای سوجونگ مدیر میخواد امروز دوباره به مامانت همه چیو بگه که همش تو مدرسه میکنی!
سوجونگ:برام مهم نیست..بریم.
داشتیم میرفتیم
آچا:آخه چرا هیچی برات مهم نیست!
سوجونگ:آچا تمومش کن همه اینا بخاطر اینه که از دست بابام دارم عذاب میکشم!
آچا:اینا بخاطر بابات نیست!یکم به خودت استراحت بده همش داری درس میخونی!!!
سوجونگ:بخاطر درس نیست فقط بابام بهم اعتماد نداره همین!
آچا:باشه باشه آروم باش تو منو داری که میتونم درکت کنم
رفتم بغلش کردم که اون اکیپی که باهاشون دشمنی داشتیم اومدن
جیسا:اوه اوه میبینم دوباره اومدی خانم جئون سوجونگ
آچا:به تو ربطی نداره
جیسا:تو خفشو
سوجونگ:حرف دهنتو بفهم
هلم داد محکم خوردم زمین
جیسا:نفهمم میخوای چیکار کنی؟
آچا رفت جلو زد تو صورت ولی بقیع دوستای جیسا پریدن به آچا داشتن موهاشو میکشیدنو کتکش میزدن سریع بلند شدم رفتم تا بزنمشون ولی جیسا موهامو از پشت گرفت کوبوندم محکم به کمد راه رو های مدرسه بلند شدم سرشو کوبوندم به دیوار رفتم سمت آچا بقیرو هلشون دادم اونور
سوجونگ:آچا!خوبی؟
یکیشون از پشت موهامو کشید دستشو گرفتم از پشت پرتش کردم رو زمین یکیشون هم گردنشو گرفتم انداختمش اونور سریع دست آچارو گرفتم از اونجا دور شدیم وقتی رفتیم وایسادیم ی جا فقط نفس نفس میزدم که مدیر اومد
مدیر:سوجونگ!زود بیا دفتر!
رفتم دفتر وقتی رفتم داخل دیدم بابام اونجاس تا اینکه من بیام حتما بهش زنگ زده بودن.
مدیر:بفرمایید اینم دخترتون نه ادب داره نه کنترلش دست خودشه
سوجونگ:به خودم مربوطه
کوک:سوجونگ!
مدیر:اینم از تربیتو ادبش،دخترتون واقعا به کی رفته که انقدر پرروعه فقط درسش خوبه همین!لطفا بهتون پیشنهاد میکنم دستشو بگیرین واسه چند روز از اینجا ببرینش واسه یک هفته رو ادبش کار کنید هرچقدر به همسرتون گفتیم کاری نکردن لطفا شما رو ادبش کار کنید و اینکه تو این یک هفته هم درسامو بخونه که امتحان داره.
کوک:باشه
دستشو دراز کرد تا دستشو بگیرم مجبور بودم بگیرم پس گرفتم رفتیم سمت ماشین نشستیم خیلی عصبی بود.
کوک:....
(دوستان لطفا سن جونگ کوک رو خیلی بالا حساب نکنید تا ۳۴ خوبه دیگه😭😭🙏)
سوجونگ شده بود ۱۶ سالش منم از همون موقعه که هفت سالش شد کوک باهام خیلی خوش رفتار شده بود از اونجا دیگه عشقمونو بهم دیگه پیدا کردیمو تونستیم باهم دیگه دعوا نکنیم ولی انگاری که سوجونگ خیلی بد اخلاق تر شده هم با من هم با کوک سر این ک سوجونگ ی سال پیش با ی دختره میخواد بره جایی ولی کوک نمیزاره و اینو بهم میزنه از اون موقعست که دیگه سوجونگ رفتارش با همه بد شده تو مدرسه هم همش دعوا میکنه همه رضایت داده بودن اخراج شه ولی تهیونگ رئیس اون مدرسس و نمیزاره.
رو مبل نشسته بودم که صدای باز شدن در اومد کوک بود اومد داخل و رفت تو اتاق منم رفتم خوابیدم.
صبح:
صبح بیدار شدم رفتم پایین صبحونه رو آماده کرد نشستم روی صندلی و کوک هم از حموم اومد و نشست سر میز داشتیم میخوردیم که سوجونگ اومد لباس مدرسش تنش بود
ا.ت:صبح بخیر دخترم
سوجونگ:صبح بخیر(سرد)
کوک:چرا نگفتی دیروز جلسس تو مدرستون
سوجونگ:چون هیچ کدومتون نمیومدین در ضمن جلسه اینجوریه که باید هم پدر بیاد هم مادر هردفعه هم مامان اومده تو کجا بودی؟
کوک:خفشو(عصبی)
ا.ت:من خودم میام دخترم
سوجونگ ی لقمه دیگه هم خورد دیگه رفت
کوک:من میرم تا برسونمش از اونور هم میرم شرکت
ا.ت:باشه
از زبان سوجونگ:
تا سر کوچه رفتم که شنیدم ی ماشین پشت سرم بوق میزنه بابام بود نفس عمیقی کشیدم و سوار شدم گوشیمو از کیفم در آوردم و داشتم با دوستم چت میکردم.
رسیدیم پیاده شدم رفتم داخل مدرسه پیش آچا دوستم
آچا:وای سوجونگ مدیر میخواد امروز دوباره به مامانت همه چیو بگه که همش تو مدرسه میکنی!
سوجونگ:برام مهم نیست..بریم.
داشتیم میرفتیم
آچا:آخه چرا هیچی برات مهم نیست!
سوجونگ:آچا تمومش کن همه اینا بخاطر اینه که از دست بابام دارم عذاب میکشم!
آچا:اینا بخاطر بابات نیست!یکم به خودت استراحت بده همش داری درس میخونی!!!
سوجونگ:بخاطر درس نیست فقط بابام بهم اعتماد نداره همین!
آچا:باشه باشه آروم باش تو منو داری که میتونم درکت کنم
رفتم بغلش کردم که اون اکیپی که باهاشون دشمنی داشتیم اومدن
جیسا:اوه اوه میبینم دوباره اومدی خانم جئون سوجونگ
آچا:به تو ربطی نداره
جیسا:تو خفشو
سوجونگ:حرف دهنتو بفهم
هلم داد محکم خوردم زمین
جیسا:نفهمم میخوای چیکار کنی؟
آچا رفت جلو زد تو صورت ولی بقیع دوستای جیسا پریدن به آچا داشتن موهاشو میکشیدنو کتکش میزدن سریع بلند شدم رفتم تا بزنمشون ولی جیسا موهامو از پشت گرفت کوبوندم محکم به کمد راه رو های مدرسه بلند شدم سرشو کوبوندم به دیوار رفتم سمت آچا بقیرو هلشون دادم اونور
سوجونگ:آچا!خوبی؟
یکیشون از پشت موهامو کشید دستشو گرفتم از پشت پرتش کردم رو زمین یکیشون هم گردنشو گرفتم انداختمش اونور سریع دست آچارو گرفتم از اونجا دور شدیم وقتی رفتیم وایسادیم ی جا فقط نفس نفس میزدم که مدیر اومد
مدیر:سوجونگ!زود بیا دفتر!
رفتم دفتر وقتی رفتم داخل دیدم بابام اونجاس تا اینکه من بیام حتما بهش زنگ زده بودن.
مدیر:بفرمایید اینم دخترتون نه ادب داره نه کنترلش دست خودشه
سوجونگ:به خودم مربوطه
کوک:سوجونگ!
مدیر:اینم از تربیتو ادبش،دخترتون واقعا به کی رفته که انقدر پرروعه فقط درسش خوبه همین!لطفا بهتون پیشنهاد میکنم دستشو بگیرین واسه چند روز از اینجا ببرینش واسه یک هفته رو ادبش کار کنید هرچقدر به همسرتون گفتیم کاری نکردن لطفا شما رو ادبش کار کنید و اینکه تو این یک هفته هم درسامو بخونه که امتحان داره.
کوک:باشه
دستشو دراز کرد تا دستشو بگیرم مجبور بودم بگیرم پس گرفتم رفتیم سمت ماشین نشستیم خیلی عصبی بود.
کوک:....
۳.۸k
۲۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.