پارت هفتم.
پارت هفتم.
الیس: صبخیر عزیزم.....
جین: صبخیر عشقم..........
الیس: بیا بریم صبحونه بخوریم و بعد باهم بریم شهربازی......
جین: باشه عزیزم......
الیس: میخوای کمکت کنم بخوری، یا خودت میتونی.....
جین: خودم میتونم عزیزم....
تو سکوت شروع کردیم به خوردن صبحونه.... هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد....... تا اینکه جین این سکوت رو شکوند.....
جین: میشه بعد از من گریه نکنی و ناراحت نباشی..... الیس من میخوام تو خوشحال باشی.... الیس لطفا دوباره عاشق شو و زندگیت رو به بهترین شکل ممکن بساز.... باشه؟ اینو بهم باید قول بدی......
الیس: با حرفاش بغض گلومو گرفت، اجازه نفس دادن بهم نمیداد..... دیگه واقعا نمیتونستم تحمل کنم و هق هق هقام شروع شد......... تا تونستم گریه کردم، از اعصبانیت و ناراحتی بشقاب روی میز رو شکوندم......
جین: عزیزم اروم باش......
الیس: هق هق هق... ن نمیخوام.... نمیخوام راجبش حرف بزنیم.... من ارومم.......
الیس: عزیزم وقتی خوردی لباساتو بپوش تا بریم......
جین: باشه.............
اعضا: چ چی چی شد، جین..... چی شد؟ ب ب بچه بدنیا اومد؟ حا حال الیس چطوره.... دلعنتی حرف بزن......
جین: ه هنوز تو اتاق عملن.... هق هق هق... ب بچ بچه ها بخدا اگه طوریشون بشه میمیرم..... هق هق هق...
نامجون: رفیق اروم باش..... همه چی درست میشه....
جین: با بچه ها پشت در اون اتاق لعنتی وایسادیم، کم کم احساس میکردم میخوام از هوش برم...... استرس و ترس کل وجودم رو گرفته بود..........که که که یدفعه با شنیدن صدای گریه یه بچه به خودم اومدم..... چ چی چیـ.. ی ینی بدنیا اومد؟... از پشت در اتاق عمل صدای گریه رو شنیدم.... هق هق هق.... امکان نداره....... وای باورم نمیشه... ینی اون کوچولو اومد؟ هق هق هق...... و ولی ولی ا الیس.... الیس... الیس حالش باید خوب باشه...... همینطور با خودم کلنجار میرفتم که دکتر اومد........
جین: هق هق هق ا اقا اقای دکتر.... ح حال حال هم همسرم چطوره هق هق....
دکتر: اروم باش.... حال مادر خوبه..... حال اون کوچولو هم خوبه....... اصلا نگران نباش......... راستی تبریک میگم بهت...... دخترت خییییییلی خوشگل و کوچولوعه............
الیس: صبخیر عزیزم.....
جین: صبخیر عشقم..........
الیس: بیا بریم صبحونه بخوریم و بعد باهم بریم شهربازی......
جین: باشه عزیزم......
الیس: میخوای کمکت کنم بخوری، یا خودت میتونی.....
جین: خودم میتونم عزیزم....
تو سکوت شروع کردیم به خوردن صبحونه.... هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد....... تا اینکه جین این سکوت رو شکوند.....
جین: میشه بعد از من گریه نکنی و ناراحت نباشی..... الیس من میخوام تو خوشحال باشی.... الیس لطفا دوباره عاشق شو و زندگیت رو به بهترین شکل ممکن بساز.... باشه؟ اینو بهم باید قول بدی......
الیس: با حرفاش بغض گلومو گرفت، اجازه نفس دادن بهم نمیداد..... دیگه واقعا نمیتونستم تحمل کنم و هق هق هقام شروع شد......... تا تونستم گریه کردم، از اعصبانیت و ناراحتی بشقاب روی میز رو شکوندم......
جین: عزیزم اروم باش......
الیس: هق هق هق... ن نمیخوام.... نمیخوام راجبش حرف بزنیم.... من ارومم.......
الیس: عزیزم وقتی خوردی لباساتو بپوش تا بریم......
جین: باشه.............
اعضا: چ چی چی شد، جین..... چی شد؟ ب ب بچه بدنیا اومد؟ حا حال الیس چطوره.... دلعنتی حرف بزن......
جین: ه هنوز تو اتاق عملن.... هق هق هق... ب بچ بچه ها بخدا اگه طوریشون بشه میمیرم..... هق هق هق...
نامجون: رفیق اروم باش..... همه چی درست میشه....
جین: با بچه ها پشت در اون اتاق لعنتی وایسادیم، کم کم احساس میکردم میخوام از هوش برم...... استرس و ترس کل وجودم رو گرفته بود..........که که که یدفعه با شنیدن صدای گریه یه بچه به خودم اومدم..... چ چی چیـ.. ی ینی بدنیا اومد؟... از پشت در اتاق عمل صدای گریه رو شنیدم.... هق هق هق.... امکان نداره....... وای باورم نمیشه... ینی اون کوچولو اومد؟ هق هق هق...... و ولی ولی ا الیس.... الیس... الیس حالش باید خوب باشه...... همینطور با خودم کلنجار میرفتم که دکتر اومد........
جین: هق هق هق ا اقا اقای دکتر.... ح حال حال هم همسرم چطوره هق هق....
دکتر: اروم باش.... حال مادر خوبه..... حال اون کوچولو هم خوبه....... اصلا نگران نباش......... راستی تبریک میگم بهت...... دخترت خییییییلی خوشگل و کوچولوعه............
۳۸.۷k
۰۴ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.