قانون عشق p38
بحثو پیچوندم : از همه خدمتکارتون این جوری سوال جواب میکنید؟
داد زد: گفتم کجاااا رفتی؟؟
آب دهنم رو با استرس قورت دادم محال بود بگم رفته بودم ملاقات مامانم
گفتم: یه قرار ملاقات بود یکی از فامیلای منشی مین میخواست منو برای پسرش خاستگاری کنه
اخماش شدید رفت تو هم ..دلم خنک شد چون معلوم بود عصبانی شده
با نفسای عمیقی که میکشید سعی میکرد اروم باشه : تو در جواب چی گفتی؟
با کمال خونسردی جواب دادم: رد کردم ..گفتم نمیخوام ازدواج کنم
چهرش اروم تر شد و رفت تو صندلی کارش نشست و دوباره مشغول کار شد : میتونی بری
نفسی از اسودگی کشیدم و رفتم طبقه پایین
رفتم تو آشپزخونه پیش بقیه ولی به محض اینکه وارد اشپزخونه شدم بوی غذا حالم رو بد کرد
سری خودمو به دستشویی رسوندم عوق زدم ولی بالا نیاوردم
یه خدمتکار سرپرست مین رو صدا زد که بیاد ،وقتی اومد دیگه از دستشویی خارج شده بودم
سرپرست مین: چیشده تو چرا همش اینجوری میشی ..رنگت عین گچ دیوار سفید شده
دستمو گرفت و برد تو اشپزخونه
یکم بهم آب قند داد : بگیر دخترم اینو بخور حالت جا بیاد ...فردا از آقای جئون مرخصی میگیرم ببرمت دکتر ببینم چرا اینجوری میشی
من: نمیخواد ..چیزیم نیس شاید فقط برای ضعفه
سرپرست مین: نخیر فردا با هم میریم دکتر ..حرف رو حرف بزرگترت نزن عزیزم
لبخندی زد ،دلم یکم قرص شد که سرپرست مین رو بجای مادرم تو خونه دارم
میلی به غذا نداشتم ولی به اصرار سرپرست مین یکم شام خوردم ، بعد از اینکه شام هایون و جونگ کوک رو هم دادیم رفتم تو اتاق
مامان پیام داده بود ولی چون گوشیم تو اتاق بود ندیدم
نوشته بود: رسیدی خونه؟
نوشتم: اره مامان
تو یه پیام دیگه گفتم: مامان یه عکس از بابا برام میفرستی دلم براش تنگ شده عکسایی که دارم برای قدیمه
رفتم و یه دوش کوتاه گرفتم وقتی برگشتم جواب داده بود
شروع کردم به دیدن عکسا تو این یه سال و نیمه چقد موهای سفیدش بیشتر شده بود
کاش میتونستم ببینمش ولی با این اوضاع نمیشه
با اینکه فردا شاید روز بهتری نسبت به قبل باشه چشمامو بستم ..تنها راه دووم آوردنم امید دادن به خودم بود
صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شدم چشامو مالیدم و رفتم دستشویی
بعد از تعویض لباسام با بقیه صبحونه مختصری خوردیم
بعد از اینکه وسایل صبحونه جونگ کوک رو جمع کردیم سرپرست مین صدام کرد
وقتی رفتم پیشش: میگم میون سو جان الان که خیابونا خلوت تره بیا بریم یه دکتر ..زودم برگردیم
من: بخدا من حالم خوبه ..نیازی به دکتر نیس
دستشو رو شونم قرار داد
با لحن ارومی گفت: تو مثل امانتی دست من ..من پیش مادرت آبرو دارم ۱۱ سال از عمرم رو اونجا کار کردم ،پس منو حرص نده دیگه بیا بریم تا خیال هر دومون راحت بشه
داد زد: گفتم کجاااا رفتی؟؟
آب دهنم رو با استرس قورت دادم محال بود بگم رفته بودم ملاقات مامانم
گفتم: یه قرار ملاقات بود یکی از فامیلای منشی مین میخواست منو برای پسرش خاستگاری کنه
اخماش شدید رفت تو هم ..دلم خنک شد چون معلوم بود عصبانی شده
با نفسای عمیقی که میکشید سعی میکرد اروم باشه : تو در جواب چی گفتی؟
با کمال خونسردی جواب دادم: رد کردم ..گفتم نمیخوام ازدواج کنم
چهرش اروم تر شد و رفت تو صندلی کارش نشست و دوباره مشغول کار شد : میتونی بری
نفسی از اسودگی کشیدم و رفتم طبقه پایین
رفتم تو آشپزخونه پیش بقیه ولی به محض اینکه وارد اشپزخونه شدم بوی غذا حالم رو بد کرد
سری خودمو به دستشویی رسوندم عوق زدم ولی بالا نیاوردم
یه خدمتکار سرپرست مین رو صدا زد که بیاد ،وقتی اومد دیگه از دستشویی خارج شده بودم
سرپرست مین: چیشده تو چرا همش اینجوری میشی ..رنگت عین گچ دیوار سفید شده
دستمو گرفت و برد تو اشپزخونه
یکم بهم آب قند داد : بگیر دخترم اینو بخور حالت جا بیاد ...فردا از آقای جئون مرخصی میگیرم ببرمت دکتر ببینم چرا اینجوری میشی
من: نمیخواد ..چیزیم نیس شاید فقط برای ضعفه
سرپرست مین: نخیر فردا با هم میریم دکتر ..حرف رو حرف بزرگترت نزن عزیزم
لبخندی زد ،دلم یکم قرص شد که سرپرست مین رو بجای مادرم تو خونه دارم
میلی به غذا نداشتم ولی به اصرار سرپرست مین یکم شام خوردم ، بعد از اینکه شام هایون و جونگ کوک رو هم دادیم رفتم تو اتاق
مامان پیام داده بود ولی چون گوشیم تو اتاق بود ندیدم
نوشته بود: رسیدی خونه؟
نوشتم: اره مامان
تو یه پیام دیگه گفتم: مامان یه عکس از بابا برام میفرستی دلم براش تنگ شده عکسایی که دارم برای قدیمه
رفتم و یه دوش کوتاه گرفتم وقتی برگشتم جواب داده بود
شروع کردم به دیدن عکسا تو این یه سال و نیمه چقد موهای سفیدش بیشتر شده بود
کاش میتونستم ببینمش ولی با این اوضاع نمیشه
با اینکه فردا شاید روز بهتری نسبت به قبل باشه چشمامو بستم ..تنها راه دووم آوردنم امید دادن به خودم بود
صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شدم چشامو مالیدم و رفتم دستشویی
بعد از تعویض لباسام با بقیه صبحونه مختصری خوردیم
بعد از اینکه وسایل صبحونه جونگ کوک رو جمع کردیم سرپرست مین صدام کرد
وقتی رفتم پیشش: میگم میون سو جان الان که خیابونا خلوت تره بیا بریم یه دکتر ..زودم برگردیم
من: بخدا من حالم خوبه ..نیازی به دکتر نیس
دستشو رو شونم قرار داد
با لحن ارومی گفت: تو مثل امانتی دست من ..من پیش مادرت آبرو دارم ۱۱ سال از عمرم رو اونجا کار کردم ،پس منو حرص نده دیگه بیا بریم تا خیال هر دومون راحت بشه
۴۶.۹k
۱۹ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.