🍃زندگی متفاوت
🌚فصل دوم
پارت146
#leoreza
در محکم کوبیدم اگه در وا نمیشد من رایان نمیدیدم پیداش نمیکردم سرم میترکید از درد
روبه اون مرده داد زدم
رضا:کووو چرا باز نمیکنن
مرده:اقا بخدا من وقتی تعقیبشون کردم اینجا اومدم
مشتی زدم که در وا شد و یه پیر زنی جلوی در نمایان شد
رضا:بچه ی من کوو پسر من کو خونه اس
پیرزن:بچه کدوم بچه چی میگین شما ها
رگ گردنم باد کرده بود با خونسردی لب زدم
رضا:خانم محترم مادرجون پسر من و دزدیدن این اقا هم تعقیب شون کرده اوردن اینجا خانم من در دق میکنه از دوری پسرش ازتون خاهش میکنم پسر من خونه ی شماست
پیرزن که انگار دودل بود سرش انداخت پایین
پیرزن :پسرم چی بگم چندساعت پیش یه دختر جون اومد با یه پسر بچه ی کوچیک گذاشت و رفت بی تابی میکرد عروس منم که چون خودش بچه داشت ارومش کرد خابوندتش قبل از اینکه شما بیایین انگار پشیمون شدن بردنش
جیگرم داشت اتیش میگرفت جیگرگوشم داشت دست به دست میشد بغضم قورت دادم
رضا:ازتون خاهش میکنم نشونه ای پلاکی یادتون نیس
پیرزن:نه پسرم من که سواد ندارم فقط میدونم با یه ماشین سفید اومدن
رضا:مدل ماشین چی
پیرزن سری به نشونه ی نه تکون داد قدمی به سمت عقب برداشتم سرم داشت میترکید از درد پسرم درو بست
مرده :اقا من میتونم برم
نگاهی بهش کردم درمونده شده بودم
رضا:برو خبرت میکنم
رفت بازم مث قبل به بن بست خوردم و تو هر بن بستم ساحل مانع بود سوار ماشین شدم
تو خیابون انقدر دور زده بودم خودم انقدر خود خوری کردم دیگه راهی برام نمونده بود هر راهی رو رفتم نشد
شب شده بود رسیدم خونه
بازم نمیتونستم با چهری گریون پانیذ روبرو بشم سرم گذاشتم رو فرمون بعد چند دقیقه بعد در ماشین باز شد و محراب اومد تو سرم از فرمون برداشتم
محراب:چیشد تونستی پیداش کنی
رضا:نه پسرم داده به یه زن بعد پشیمون شده چرا این قدر احمقه چرا دلش بر یه بچه نمیسوزه
دستش گذاشت رو شونم
محراب:باشه بیا تو پانیذ انقدر بی تابی کرده که جونی تو تنش نمونده
رضا:بچها کجان
محراب:مهشاد و ارسلان رفتن پیششون نگران نباش تو
سری تکون دادم از ماشین پیاده شدم رفتم خونه راه اتاق رایان در پیش گرفتم حتما اونجا بود
درو باز کردم که دیانا رف بیرون پتوی رایان دستش بود و همین جوری اشک میریخت
درو بستم رفتم جلو که بلند شد اومد سمتم
پانید:رایان کو پیداش کردی
رضا:نه نبود همه جارو گشتم هر سر نخی بود گشتم ولی نبود
پانیذ:یعنی چی نبود پسر من کجاستت هانن(گریه و داد)
میدونستم حرفی که میخام بزنم خیلی داغونش میکنم ولی ما چیزی رو نباید پنهان میکردیم
رضا:رایان داده بود به یه زنه دیگه تا مراقبش باشه
پانید:نه نمیتونه همچین کاریو انجام بده نه (گریع)
اروم نشست زمین گرفتمش تو بغلم...
پارت146
#leoreza
در محکم کوبیدم اگه در وا نمیشد من رایان نمیدیدم پیداش نمیکردم سرم میترکید از درد
روبه اون مرده داد زدم
رضا:کووو چرا باز نمیکنن
مرده:اقا بخدا من وقتی تعقیبشون کردم اینجا اومدم
مشتی زدم که در وا شد و یه پیر زنی جلوی در نمایان شد
رضا:بچه ی من کوو پسر من کو خونه اس
پیرزن:بچه کدوم بچه چی میگین شما ها
رگ گردنم باد کرده بود با خونسردی لب زدم
رضا:خانم محترم مادرجون پسر من و دزدیدن این اقا هم تعقیب شون کرده اوردن اینجا خانم من در دق میکنه از دوری پسرش ازتون خاهش میکنم پسر من خونه ی شماست
پیرزن که انگار دودل بود سرش انداخت پایین
پیرزن :پسرم چی بگم چندساعت پیش یه دختر جون اومد با یه پسر بچه ی کوچیک گذاشت و رفت بی تابی میکرد عروس منم که چون خودش بچه داشت ارومش کرد خابوندتش قبل از اینکه شما بیایین انگار پشیمون شدن بردنش
جیگرم داشت اتیش میگرفت جیگرگوشم داشت دست به دست میشد بغضم قورت دادم
رضا:ازتون خاهش میکنم نشونه ای پلاکی یادتون نیس
پیرزن:نه پسرم من که سواد ندارم فقط میدونم با یه ماشین سفید اومدن
رضا:مدل ماشین چی
پیرزن سری به نشونه ی نه تکون داد قدمی به سمت عقب برداشتم سرم داشت میترکید از درد پسرم درو بست
مرده :اقا من میتونم برم
نگاهی بهش کردم درمونده شده بودم
رضا:برو خبرت میکنم
رفت بازم مث قبل به بن بست خوردم و تو هر بن بستم ساحل مانع بود سوار ماشین شدم
تو خیابون انقدر دور زده بودم خودم انقدر خود خوری کردم دیگه راهی برام نمونده بود هر راهی رو رفتم نشد
شب شده بود رسیدم خونه
بازم نمیتونستم با چهری گریون پانیذ روبرو بشم سرم گذاشتم رو فرمون بعد چند دقیقه بعد در ماشین باز شد و محراب اومد تو سرم از فرمون برداشتم
محراب:چیشد تونستی پیداش کنی
رضا:نه پسرم داده به یه زن بعد پشیمون شده چرا این قدر احمقه چرا دلش بر یه بچه نمیسوزه
دستش گذاشت رو شونم
محراب:باشه بیا تو پانیذ انقدر بی تابی کرده که جونی تو تنش نمونده
رضا:بچها کجان
محراب:مهشاد و ارسلان رفتن پیششون نگران نباش تو
سری تکون دادم از ماشین پیاده شدم رفتم خونه راه اتاق رایان در پیش گرفتم حتما اونجا بود
درو باز کردم که دیانا رف بیرون پتوی رایان دستش بود و همین جوری اشک میریخت
درو بستم رفتم جلو که بلند شد اومد سمتم
پانید:رایان کو پیداش کردی
رضا:نه نبود همه جارو گشتم هر سر نخی بود گشتم ولی نبود
پانیذ:یعنی چی نبود پسر من کجاستت هانن(گریه و داد)
میدونستم حرفی که میخام بزنم خیلی داغونش میکنم ولی ما چیزی رو نباید پنهان میکردیم
رضا:رایان داده بود به یه زنه دیگه تا مراقبش باشه
پانید:نه نمیتونه همچین کاریو انجام بده نه (گریع)
اروم نشست زمین گرفتمش تو بغلم...
۱۱.۵k
۰۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.