جرعت و حقیقت ... part 31
صبح روز بعد کوک زود تر از یونا بلند شد و رفت پیش مادربزرگش که تو اتاق کارش بود
کوک : مامانبزرگ
مادربزرگ کوک : بله
کوک : میگم میشه عروسی را جلو بندازید ؟
مادر بزرگ کوک : برای چی ؟
کوک : نمی خوام از دستش بدم
مادربزرگ : یعنی چی ؟
کوک : اون همین الانم باهام سرد شده و داره حسشو بهم از دست میده
مادربزرگ : خب ؟
کوک : ولی من می خوامش و می خوام قبل از این که خیلی دیر بشه اون مال من باشه تا بتونم همه چیو مثل قبل کنم
مادربزرگ: اومممم باید راجبش فکر کنم ... وایسا ... حرفامون که هنوز تموم نشده ... بیا بشین
کوک رفت نشست مادر بزرگم از روی صندلی چرخ دارش بلند شد و رو به روی کوک نشست
مادربزرگ : خب ... مگه نمیگی حسشو بهت از دست داده پس چرا می خوای باهاش ازدواج کنی ؟
کوک : مامانبزرگ می تونم اون حس امنیتی که به بغلم داره را حس کنم ... من اونو میشناسم می دونم چون الان پای کارن وسط اومده اینجوری شده
مادربزرگ کوک : یعنی چی ؟ ... بیشتر توضیح بده
کوک : چون کارن رقیبشه حس میکنه کافی نیس و من با کارن خوشبخت تر میشم ... اون خودشو عقب میکشه تا دیگران جلو بیوفتن ... آدمی نیس حق دیگرانو بخوره ... اون حتی حق خودشم نمی خوره * خنده
مادر بزرگ کوک : از کجا معلوم تو را گول نزده باشه ؟
کوک : عام مادر بزرگ می دونید ... می خوام زندگیمو سر اون به چالش بکشم و ریسک کنم
مادر بزرگ کوک : باشه ... اما اگه زندگیت خراب شد چی ؟
کوک : از هم جدا میشیم خب
مادربزرگ : باشه ... پس عروسیتون دو هفته دیگه
کوک : باشه ... خودتون اعلام کنید و میشه لطفا ترتیب همه چیزو بدید ؟
مادربزرگ کوک : اوهوم چرا که نه
کوک : ممنوننننن ممنونننن مامانجونممممم
لایک : ۱۷
کامنت : ۱۶
ببخشید دیر شد
کوک : مامانبزرگ
مادربزرگ کوک : بله
کوک : میگم میشه عروسی را جلو بندازید ؟
مادر بزرگ کوک : برای چی ؟
کوک : نمی خوام از دستش بدم
مادربزرگ : یعنی چی ؟
کوک : اون همین الانم باهام سرد شده و داره حسشو بهم از دست میده
مادربزرگ : خب ؟
کوک : ولی من می خوامش و می خوام قبل از این که خیلی دیر بشه اون مال من باشه تا بتونم همه چیو مثل قبل کنم
مادربزرگ: اومممم باید راجبش فکر کنم ... وایسا ... حرفامون که هنوز تموم نشده ... بیا بشین
کوک رفت نشست مادر بزرگم از روی صندلی چرخ دارش بلند شد و رو به روی کوک نشست
مادربزرگ : خب ... مگه نمیگی حسشو بهت از دست داده پس چرا می خوای باهاش ازدواج کنی ؟
کوک : مامانبزرگ می تونم اون حس امنیتی که به بغلم داره را حس کنم ... من اونو میشناسم می دونم چون الان پای کارن وسط اومده اینجوری شده
مادربزرگ کوک : یعنی چی ؟ ... بیشتر توضیح بده
کوک : چون کارن رقیبشه حس میکنه کافی نیس و من با کارن خوشبخت تر میشم ... اون خودشو عقب میکشه تا دیگران جلو بیوفتن ... آدمی نیس حق دیگرانو بخوره ... اون حتی حق خودشم نمی خوره * خنده
مادر بزرگ کوک : از کجا معلوم تو را گول نزده باشه ؟
کوک : عام مادر بزرگ می دونید ... می خوام زندگیمو سر اون به چالش بکشم و ریسک کنم
مادر بزرگ کوک : باشه ... اما اگه زندگیت خراب شد چی ؟
کوک : از هم جدا میشیم خب
مادربزرگ : باشه ... پس عروسیتون دو هفته دیگه
کوک : باشه ... خودتون اعلام کنید و میشه لطفا ترتیب همه چیزو بدید ؟
مادربزرگ کوک : اوهوم چرا که نه
کوک : ممنوننننن ممنونننن مامانجونممممم
لایک : ۱۷
کامنت : ۱۶
ببخشید دیر شد
۱۰.۸k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.