فیک کوک ( اعتماد)پارت۲۶
از زبان ا/ت
در رو باز کردم و اومدن داخل لی یان خیلی نگران بود اما عمو هو آروم و بیخیال بود
همه چیز رو بهشون توضیح دادم لی یان کم مونده بود شاخ در بیاره اما عمو هو انگار که از همه چیز خبر داشت بالاخره سکوتش رو شکست و گفت : ا/ت تو برای من خیلی عزیزی تو یادگار پدرتی برامون من تو رو مثل لی یان که دخترمه دوست دارم اما بخاطر خودتم که شده مجبورم به جونگ کوک تحویلت بدم
لی یان و من هاج و واج بودیم که لی یان گفت : بابا یعنی چی چرا اینا رو میگی
لی یان دستم رو محکم گرفت که زنگ در خورد اینقدر استرس گرفتم که فوراً از جام بلند شدم بدنم یخ بسته بود موهام رو دادم پشت گوشم عمو هو رفت سمت در که با لحن التماسی گفتم : عمو هو لطفاً
بدون اینکه چیزی بگه در رو باز کرد با چهره کسایی که ظاهر شدن نفسم وایستاد دست لی یان رو محکم تر فشار دادم که منو کشید پشتش
جانگ شین بود و تهیونگ و بدتر از اونا جونگ کوک...چند نفر هم که نگهبانا بودن پشتشون
جونگ کوک با غضب به چشمام خیره شده بود
عمو هو از جلوی در کنار رفت تا بیان داخل دیگه انگار دنیا برام به آخر رسید...
با هر قدمی که نزدیک میشد دستم شل تر میشد..
لی یان منو بیشتر پشتش کشید و گفت : به ا/ت نزدیک نشین
جونگ کوک همونطور که بهم نگاه میکرد گفت : مثل اینکه نگفته که زنه منه کجای قانون گفته میتونه از شوهرش فرار کنه ها ؟ کی همچین چیزی گفته؟
حس میکردم یه دیوونه که هر لحظه میتونه هجوم بیاره سمتمون داره میاد جلو
بلافاصله دست لی یان رو ول کردم با تمام قدرت از پله ها رفتم بالا
صدای قدم هاشون رو پشتم می شنیدم...
رفتم و خودمو رسوندم به بالکن بزرگی که تو اتاق خواب پدر و مادرم بود...بالکن که نه من بهش میگفتم پرتگاه
رفتم لبه دیوار این آخرین راه بود ؟ زندگیم چرا باید اینطوری تموم میشد...
همشون جلوم بودن جونگ کوک یه قدم اومد جلو که داد زدم و گفتم : نیا.. قسم میخورم خودمو میندازم پایین
آروم دستش رو سمتم دراز کرد و گفت : ا/ت بیا پایین
بیشتر رفتم سمت لبه جانگ شین گفت : ا/ت خواهش میکنم خیلی خطرناکه
هق هق زنان گریه میکردم نفسم اگر میرفت چی
به عمو هو نگاه کردم و با صدای بلندی بریده بریده گفتم : این بود قولی..که به بابام دادی..چرا ؟ چرا ؟ منو بدی دست عوضی ها آره..عمو هو جوابم رو بده
در رو باز کردم و اومدن داخل لی یان خیلی نگران بود اما عمو هو آروم و بیخیال بود
همه چیز رو بهشون توضیح دادم لی یان کم مونده بود شاخ در بیاره اما عمو هو انگار که از همه چیز خبر داشت بالاخره سکوتش رو شکست و گفت : ا/ت تو برای من خیلی عزیزی تو یادگار پدرتی برامون من تو رو مثل لی یان که دخترمه دوست دارم اما بخاطر خودتم که شده مجبورم به جونگ کوک تحویلت بدم
لی یان و من هاج و واج بودیم که لی یان گفت : بابا یعنی چی چرا اینا رو میگی
لی یان دستم رو محکم گرفت که زنگ در خورد اینقدر استرس گرفتم که فوراً از جام بلند شدم بدنم یخ بسته بود موهام رو دادم پشت گوشم عمو هو رفت سمت در که با لحن التماسی گفتم : عمو هو لطفاً
بدون اینکه چیزی بگه در رو باز کرد با چهره کسایی که ظاهر شدن نفسم وایستاد دست لی یان رو محکم تر فشار دادم که منو کشید پشتش
جانگ شین بود و تهیونگ و بدتر از اونا جونگ کوک...چند نفر هم که نگهبانا بودن پشتشون
جونگ کوک با غضب به چشمام خیره شده بود
عمو هو از جلوی در کنار رفت تا بیان داخل دیگه انگار دنیا برام به آخر رسید...
با هر قدمی که نزدیک میشد دستم شل تر میشد..
لی یان منو بیشتر پشتش کشید و گفت : به ا/ت نزدیک نشین
جونگ کوک همونطور که بهم نگاه میکرد گفت : مثل اینکه نگفته که زنه منه کجای قانون گفته میتونه از شوهرش فرار کنه ها ؟ کی همچین چیزی گفته؟
حس میکردم یه دیوونه که هر لحظه میتونه هجوم بیاره سمتمون داره میاد جلو
بلافاصله دست لی یان رو ول کردم با تمام قدرت از پله ها رفتم بالا
صدای قدم هاشون رو پشتم می شنیدم...
رفتم و خودمو رسوندم به بالکن بزرگی که تو اتاق خواب پدر و مادرم بود...بالکن که نه من بهش میگفتم پرتگاه
رفتم لبه دیوار این آخرین راه بود ؟ زندگیم چرا باید اینطوری تموم میشد...
همشون جلوم بودن جونگ کوک یه قدم اومد جلو که داد زدم و گفتم : نیا.. قسم میخورم خودمو میندازم پایین
آروم دستش رو سمتم دراز کرد و گفت : ا/ت بیا پایین
بیشتر رفتم سمت لبه جانگ شین گفت : ا/ت خواهش میکنم خیلی خطرناکه
هق هق زنان گریه میکردم نفسم اگر میرفت چی
به عمو هو نگاه کردم و با صدای بلندی بریده بریده گفتم : این بود قولی..که به بابام دادی..چرا ؟ چرا ؟ منو بدی دست عوضی ها آره..عمو هو جوابم رو بده
۱۷۱.۷k
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.