رمان می گل فصل(9)
رمان می گل فصل(9)
با صدای فریاد شهروز. خاطره که در حال تمرین تو مانژ کناری بود حرکت اسب و کم کرد و به سمت صدا برگشت..با دیدن اسب بدون سوار یقین کرد اتفاقی افتاده...از اسب پایین پرید و به سمت مانژ بیضی دوید
خاطره در حالی که از زیر میله رد شد به شهروز که بالاسر می گل نشسته بود و تو صورتش میزد نگاه کرد و گفت:چی شده شهروز؟؟؟
شهروز وقتی دید خاطره که دانشجوی پزشکی هم بود رسیده بدون هیچ حرفی بلند شد و رفت سمت شیر اب!!!دستش و از اب پر کرد و اورد ریخت روی صورت بی رنگ و روی می گل....خاطره هم داشت نبضش و میگرفت و در همین حین گفت:نگران نباش..فشارش افتاده!!!
به محض تماس اب با صورتش چشمهاش و باز کرد!!
خاطره شهروز رو که برای اوردن کمی دیگه اب رفته بود با خنده صدا کرد :بیا اقای دکتر با این روش درمانی تو دیگه من برای چی باید درس بخونم؟
شهروز اومد و با خنده به می گل نگاه کرد..اما می گل که در اثر بی حسی چیزی نشنیده بود فقط خنده های روی لب اون دوتا توجهش و جلب کرد!
-خوبی خانومی؟؟چرا اینجوری شدی؟
خاطره:من میرم جعبه کمکهای اولیه بیارم..فشارش و بگیرم...
می گل خواست بگه نمیخوام..نه اینکه حالش خوب باشه..دلش نمیخواست دیگه خاطره برگرده کنار شهروز!!اما توانایی حرف زدن نداشت!!!
شهروز که متوجه شد می گل میخواد چیزی بگه گفت:هیچی نگو..خوب میشی...بعد پای می گل و بلند کرد و همونطور بالا نگه داشت!!
می گل که احساس کرد با اینکار خون تو سرش جریان پیدا کرد کمی جون گرفت و گفت:خوبم....بگو دیگه نیاد!!!
-بزار بیاد فشارت و بگیره...ارتفاع گرفتت...از صبحم سر جلسه امتحان بودی..نباید امروز میاوردمت اینجا..تو به استراحت احتیاج داشتی!!!
می گل با دستهای یخ کرده اش دستهای گرم و داغ از عشق شهروز و گرفت و گفت:نه...خوبم....
خاطره در حالی که از زیر میله ها رد میشد گفت:چرا کلاه نداشتی دختر؟؟اگر سرت زمین خورده بود چی؟؟
می گل پیش خودش گفت..انگار بدتم نمیومد؟؟!!!
بعد از توی جعبه اش دستگاه فشار و در اورد و فشارش و گرفت...تمام حواس می گل به شهروز بود...منتظر کوچکترین نگاهی بین خاطره و شهروز ....اما نگاه شهروز فقط رو صورت بی رنگ می گل ثابت شده بود !!!
-خیلی هم پایین نیست...
از تو جیبش شکلاتی در اورد و به سمت می گل گرفت و گفت: این و بخور یه کم قندت بیاد بالا!!!
بعد رو به شهروز کرد و گفت:چیزیش نیست...خودش و برات لوس کرده!!!با من کار نداری؟
-نه مرسی خاطره جان...خیلی لطف کردی!!!
با رفتن خاطره می گل از جاش بلند شد و گفت:دکتر تو این خراب شده نیست این باید بیاد فشار من و بگیره؟؟؟
شهروز شکلات و از دست می گل گرفت در حالی که خنده ای از سر شوق این حسادت رو لبش بود اون و باز کرد و به سمت می گل گرفت و گفت:بخور بزار قندت بالا بیاد باید باز سوار بشی!!
می گل سرش و بر گردوند
-نمیخوام.....نمیخورم...
-شهروز نگاه شیطنت باری بهش کرد و گفت:خودم میخورما...از جیب خاطره بیرون اومده!!!
بعد دهنش و باز کرد و شکلات و برد نزدیک دهنش!!!
می گل برگشت و شکلات و ازدستش قاپید و گذاشت دهنش...در حالی که از روی زمین بلند میشد گفت:اما دیگه سوار نمیشم!!!
شهروز قهقهه زد...می گل و تو بازوهاش مهار کرد و گفت:من قربون حسودیت!!!اما باید سوار بشی
-نه شهروز میرسم!!!
-شهروز دستش و گرفت و به سمت اسب کشید و گفت:سوار نشی دیگه سوار نمیشی...باید سوار بشی تا ترست بریزه....
-آقا کلاه و اوردم!!!
از صدای لرزونش معلوم بود فهمیده می گل زمین خورده...و از برخورد شهروز به خاطر این تاخیر میترسید!!!
شهروز به سمت صدا برگشت...اسلام و دید که کلاه و به سمت شهروز گرفته!
شهروز کلاه و از دستش قاپید و با عصبانیت گفت:ایس و ببر...یه اسب دیگه زین کن بیار...!
-زدشون زمین؟
-بله...اگر سرش خورده بود زمین که میدونستم باهات چیکار کنم...همیشه دیلی داری تو....
می گل مظلومانه نالید:دیگه سوار نمیشم شهروز..میترسم..
-الان سوار شو دیگه نشو...نمیخوام از سوارکاری بترسی!!!
-پس بزار لا اقل کادیلاک و سوار بشم!!
-اون خیلی بد قلقه عزیزم....!!!در ثانی خیلی هم بلنده...بدتر میشی!!!
-همون موقع اسلام با یه اسب قهوه ای تند تند اومد..انگار میخواست جبران تاخیر کلاه و بکنه!!!
شهروز دست می گل و گرفت و رفت سمت اسب!
با حرص دهنه اسب و از اسلام قاپید و گفت:مرسی!
می گل_شهروز میترسم!
شهروز دستش و قلاب کرد زیر پای می گل...
-بار آخر برات قلاب میگیرم..باید یاد بگیری تنهایی سوار اسب بشی!!
می گل پای چپش و کف دست شهروز گذاشت و خودش و کشید بالا...اینبار با مهارت بیشتر...
-نخورم زمین!!!
-نه....فقط خودت و سفت نگه دار!!!
بعد از یکی دو دور که با ترس زد باز ترسش ریخت و نیم ساعتی سواری کرد....وقتی شهروز اعلام کرد بهتره تمومش کنن...به سمتش رفت و بهش یاد داد چطوری بیاد پایین...در اخرین لحظه که می گل دست شهروز و گ
با صدای فریاد شهروز. خاطره که در حال تمرین تو مانژ کناری بود حرکت اسب و کم کرد و به سمت صدا برگشت..با دیدن اسب بدون سوار یقین کرد اتفاقی افتاده...از اسب پایین پرید و به سمت مانژ بیضی دوید
خاطره در حالی که از زیر میله رد شد به شهروز که بالاسر می گل نشسته بود و تو صورتش میزد نگاه کرد و گفت:چی شده شهروز؟؟؟
شهروز وقتی دید خاطره که دانشجوی پزشکی هم بود رسیده بدون هیچ حرفی بلند شد و رفت سمت شیر اب!!!دستش و از اب پر کرد و اورد ریخت روی صورت بی رنگ و روی می گل....خاطره هم داشت نبضش و میگرفت و در همین حین گفت:نگران نباش..فشارش افتاده!!!
به محض تماس اب با صورتش چشمهاش و باز کرد!!
خاطره شهروز رو که برای اوردن کمی دیگه اب رفته بود با خنده صدا کرد :بیا اقای دکتر با این روش درمانی تو دیگه من برای چی باید درس بخونم؟
شهروز اومد و با خنده به می گل نگاه کرد..اما می گل که در اثر بی حسی چیزی نشنیده بود فقط خنده های روی لب اون دوتا توجهش و جلب کرد!
-خوبی خانومی؟؟چرا اینجوری شدی؟
خاطره:من میرم جعبه کمکهای اولیه بیارم..فشارش و بگیرم...
می گل خواست بگه نمیخوام..نه اینکه حالش خوب باشه..دلش نمیخواست دیگه خاطره برگرده کنار شهروز!!اما توانایی حرف زدن نداشت!!!
شهروز که متوجه شد می گل میخواد چیزی بگه گفت:هیچی نگو..خوب میشی...بعد پای می گل و بلند کرد و همونطور بالا نگه داشت!!
می گل که احساس کرد با اینکار خون تو سرش جریان پیدا کرد کمی جون گرفت و گفت:خوبم....بگو دیگه نیاد!!!
-بزار بیاد فشارت و بگیره...ارتفاع گرفتت...از صبحم سر جلسه امتحان بودی..نباید امروز میاوردمت اینجا..تو به استراحت احتیاج داشتی!!!
می گل با دستهای یخ کرده اش دستهای گرم و داغ از عشق شهروز و گرفت و گفت:نه...خوبم....
خاطره در حالی که از زیر میله ها رد میشد گفت:چرا کلاه نداشتی دختر؟؟اگر سرت زمین خورده بود چی؟؟
می گل پیش خودش گفت..انگار بدتم نمیومد؟؟!!!
بعد از توی جعبه اش دستگاه فشار و در اورد و فشارش و گرفت...تمام حواس می گل به شهروز بود...منتظر کوچکترین نگاهی بین خاطره و شهروز ....اما نگاه شهروز فقط رو صورت بی رنگ می گل ثابت شده بود !!!
-خیلی هم پایین نیست...
از تو جیبش شکلاتی در اورد و به سمت می گل گرفت و گفت: این و بخور یه کم قندت بیاد بالا!!!
بعد رو به شهروز کرد و گفت:چیزیش نیست...خودش و برات لوس کرده!!!با من کار نداری؟
-نه مرسی خاطره جان...خیلی لطف کردی!!!
با رفتن خاطره می گل از جاش بلند شد و گفت:دکتر تو این خراب شده نیست این باید بیاد فشار من و بگیره؟؟؟
شهروز شکلات و از دست می گل گرفت در حالی که خنده ای از سر شوق این حسادت رو لبش بود اون و باز کرد و به سمت می گل گرفت و گفت:بخور بزار قندت بالا بیاد باید باز سوار بشی!!
می گل سرش و بر گردوند
-نمیخوام.....نمیخورم...
-شهروز نگاه شیطنت باری بهش کرد و گفت:خودم میخورما...از جیب خاطره بیرون اومده!!!
بعد دهنش و باز کرد و شکلات و برد نزدیک دهنش!!!
می گل برگشت و شکلات و ازدستش قاپید و گذاشت دهنش...در حالی که از روی زمین بلند میشد گفت:اما دیگه سوار نمیشم!!!
شهروز قهقهه زد...می گل و تو بازوهاش مهار کرد و گفت:من قربون حسودیت!!!اما باید سوار بشی
-نه شهروز میرسم!!!
-شهروز دستش و گرفت و به سمت اسب کشید و گفت:سوار نشی دیگه سوار نمیشی...باید سوار بشی تا ترست بریزه....
-آقا کلاه و اوردم!!!
از صدای لرزونش معلوم بود فهمیده می گل زمین خورده...و از برخورد شهروز به خاطر این تاخیر میترسید!!!
شهروز به سمت صدا برگشت...اسلام و دید که کلاه و به سمت شهروز گرفته!
شهروز کلاه و از دستش قاپید و با عصبانیت گفت:ایس و ببر...یه اسب دیگه زین کن بیار...!
-زدشون زمین؟
-بله...اگر سرش خورده بود زمین که میدونستم باهات چیکار کنم...همیشه دیلی داری تو....
می گل مظلومانه نالید:دیگه سوار نمیشم شهروز..میترسم..
-الان سوار شو دیگه نشو...نمیخوام از سوارکاری بترسی!!!
-پس بزار لا اقل کادیلاک و سوار بشم!!
-اون خیلی بد قلقه عزیزم....!!!در ثانی خیلی هم بلنده...بدتر میشی!!!
-همون موقع اسلام با یه اسب قهوه ای تند تند اومد..انگار میخواست جبران تاخیر کلاه و بکنه!!!
شهروز دست می گل و گرفت و رفت سمت اسب!
با حرص دهنه اسب و از اسلام قاپید و گفت:مرسی!
می گل_شهروز میترسم!
شهروز دستش و قلاب کرد زیر پای می گل...
-بار آخر برات قلاب میگیرم..باید یاد بگیری تنهایی سوار اسب بشی!!
می گل پای چپش و کف دست شهروز گذاشت و خودش و کشید بالا...اینبار با مهارت بیشتر...
-نخورم زمین!!!
-نه....فقط خودت و سفت نگه دار!!!
بعد از یکی دو دور که با ترس زد باز ترسش ریخت و نیم ساعتی سواری کرد....وقتی شهروز اعلام کرد بهتره تمومش کنن...به سمتش رفت و بهش یاد داد چطوری بیاد پایین...در اخرین لحظه که می گل دست شهروز و گ
۶۰۰.۱k
۲۵ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.