فن فیک: توکیو ریونجرز
فن فیک: توکیو ریونجرز
Part = ۱۰
#معجزه_بعدی_زندگی_من
#THE_NEXT_MIRACLE_OF_MY_LIFE
.
.
.
یکی از دوستان دانشگاهی او به ملاقاتش رفت
که پرستار همون بیمارستان بود
او متوجه بارداری و تنهایی ایومی شد
تصمیم گرفت به خونه ایومی بره و ازش مراقبت کنه
چندماه گذشت.. و شکم او بزرگتر شد و درد بیشتری رو حس کرد
یک روز که داشت با گوشی کار میکرد درد زیادی حس کرد هیچکس خونه نبود
ایومی هر چه به دوستش زنگ زد او جواب نداد
و او از پله ها به زور پایین امد و رفت طبقه پایین و سریع سوار ماشین شد
و سعی کرد رانندگی کنه
و در حین رانندگی دردش هم زیاد بود
ناگهان چشماش تیر و تاریک شد
و هی به خودش میگفت: نباید چشمامو بندم...
ولی... کم کم چشماش بسته شد و.....
ماشین به درخت خورد
چند روز گذشت و او بلاخره به هوش اومد
توی بیمارستان بود
ولی... انگار بی حس شده بود
دوستش اومد بالا سرش
_ایومی حالت خوبه؟
+بچم... بچم زندست....؟
چهره دوستش تغییر کرد و گفت: ام.... ایومی الان استراحت کن
+ولی... چرا.... هیچی توی شکمم حس نمیکنمم
و ایومی دست به شکمش زد ولی دید صافه.... و بلند شد و گفت: بچم کووو....
_ایومی.... بچت...
+بچمم چی.... بگوو
_سقط شده
او با شنیدن این جمله انگار دنیا براش معنای نداشت
+داری شوخی میکنی...
_نه.... به دلیل تصادف... بچت سقط شد
+نه نهههه....
صدای گریه او در اتاق طنین انداز شد
دکتر او داخل اومد و یک ارام بخش به ایومی زد تا کمی بخوابه
و حالش بهتر بشه
Part = ۱۰
#معجزه_بعدی_زندگی_من
#THE_NEXT_MIRACLE_OF_MY_LIFE
.
.
.
یکی از دوستان دانشگاهی او به ملاقاتش رفت
که پرستار همون بیمارستان بود
او متوجه بارداری و تنهایی ایومی شد
تصمیم گرفت به خونه ایومی بره و ازش مراقبت کنه
چندماه گذشت.. و شکم او بزرگتر شد و درد بیشتری رو حس کرد
یک روز که داشت با گوشی کار میکرد درد زیادی حس کرد هیچکس خونه نبود
ایومی هر چه به دوستش زنگ زد او جواب نداد
و او از پله ها به زور پایین امد و رفت طبقه پایین و سریع سوار ماشین شد
و سعی کرد رانندگی کنه
و در حین رانندگی دردش هم زیاد بود
ناگهان چشماش تیر و تاریک شد
و هی به خودش میگفت: نباید چشمامو بندم...
ولی... کم کم چشماش بسته شد و.....
ماشین به درخت خورد
چند روز گذشت و او بلاخره به هوش اومد
توی بیمارستان بود
ولی... انگار بی حس شده بود
دوستش اومد بالا سرش
_ایومی حالت خوبه؟
+بچم... بچم زندست....؟
چهره دوستش تغییر کرد و گفت: ام.... ایومی الان استراحت کن
+ولی... چرا.... هیچی توی شکمم حس نمیکنمم
و ایومی دست به شکمش زد ولی دید صافه.... و بلند شد و گفت: بچم کووو....
_ایومی.... بچت...
+بچمم چی.... بگوو
_سقط شده
او با شنیدن این جمله انگار دنیا براش معنای نداشت
+داری شوخی میکنی...
_نه.... به دلیل تصادف... بچت سقط شد
+نه نهههه....
صدای گریه او در اتاق طنین انداز شد
دکتر او داخل اومد و یک ارام بخش به ایومی زد تا کمی بخوابه
و حالش بهتر بشه
۱.۰k
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.