┄┅┅┄┅❧ ߊ ܢܚیܝ ܘ ߊ ܝ ܢ̣ߊ ܥ̣ߺ. ⃟♥️❧┅┄┅┄
┄┅┅┄┅❧ ߊܢܚیܝܘ ߊܝܢ̣ߊܥ̣ߺ. ⃟♥️❧┅┄┅┄
بد از شیر دادن ساحل رفتم تا آماده بشم
خب خب وقتشه بگم ط این مدت چه اتفاقاتی پیش اومد وقتی هاکان تیر خورد و من بیهوش شدم با صدای گریه های آرومی چشمامو توی بیمارستان باز کردم و این بی بی و یگانه بود ک بالای سرم گریه میکردن وقتی ب مغزم فشار آوردم همه چی یادم اومد ک با تمام توانم بلند شدم ک درده بعدی پایین شکمم حس کردم ک باعث شد ی جیغه خفه ای بکشم و وقتی دستمو گذاشتم روی شکمم متوجه شدم بچه هام نیست شروع کردم ب داد و فریاد بی توجه ب وضعیتم نمیدونستم چه بلایی سره بچه هام و هاکان اومده بی بی و یگانه سعی میکردن آرومم کنن ک وقتی دیدن فایده نداره گفتن بچه هامو ب دنیا آوردن و هاکانم ط اتاق عمله کلی اسرار کردم تا بذارن ببینمه شون ک با کمک بی بی و یگانه رفتم پیش هاکان عملش موفقیت آمیز بود ولی هنوز خطر کاملا رفع نشده بود چند روز بعد دکتر گفت رفته ط کما و ممکنه هیچوقت بهوش نیاد یا امکان داره فلج بشه
2هفته گذشت و هاکان ب هوش اومد و خدا رو شکر ک هیچیش نشد خیلی نگران بچه هام بودم چون زود ب دنیا اومدن ب گفته ی دکتر ی هفته ی دیگم موندیم ط بیمارستان روزهای سختی رو گذروندم ی چشمم و ی چشمم خون بود خلاصه بد از 3هفته برگشتیم عمارت عمارتی ک کلی درد و خاطره ی تلخ توش دارم وقتی هاکان بیهوش بود یگانه بهم گفت ک هاکان ازدواج نکرده و بد از بهوش اومدنش خودش قضیه ی اجبار ب ازدواجشو تعریف کرد اینکه مجبور بود و اینکه با رعنا ازدواج کنه و رعنا خودش کمک کرد تا منو پیدا کنه و رادانم دستگیر شد و خیال منم راحت شد بد از همه ی این ماجرا ها هاکان ازم خواستگاری کرد 😍💍و منم ازش وقت خواستم تا همه ی این ماجرا ها رو فراموش کنم ولی ب هر حال من زنش بودم و جوابمم مثبت بود فقط خواستم ی عروسی بگیریم تا اون روزو هیچوقت فراموش نکنیم امروز روزه عروسی مونه و تولده هاکان قراره کلی سوپرایزش کنم ولی خودش فکر میکنه خبر ندارم😁
مانتوی سفید رنگم رو و شلوار مشکی و شال سبزمو پوشیدم قرار بود دانیال بیاد دنبالم بریم آرایشگاه 💅 داشتم جلوی آینه شالمو مرتب میکردم ک صدای در اومد
~بیا ط
خدمه—خانم آقای دانیال تشریف آوردند
~باشه ممنون
خدمه درو بست و رفت کیفمو برداشتم و رفتم پایین دانیال و یگانه روی مبل منتظره من بودن آها راستی یادم رفت دانیال و یگانه باهم نامزد کردن انگار ط نبود من یگانه خیلی سرشو گذاشته روی شونه ی دانیال و گریه کرده😂 ...
بد از شیر دادن ساحل رفتم تا آماده بشم
خب خب وقتشه بگم ط این مدت چه اتفاقاتی پیش اومد وقتی هاکان تیر خورد و من بیهوش شدم با صدای گریه های آرومی چشمامو توی بیمارستان باز کردم و این بی بی و یگانه بود ک بالای سرم گریه میکردن وقتی ب مغزم فشار آوردم همه چی یادم اومد ک با تمام توانم بلند شدم ک درده بعدی پایین شکمم حس کردم ک باعث شد ی جیغه خفه ای بکشم و وقتی دستمو گذاشتم روی شکمم متوجه شدم بچه هام نیست شروع کردم ب داد و فریاد بی توجه ب وضعیتم نمیدونستم چه بلایی سره بچه هام و هاکان اومده بی بی و یگانه سعی میکردن آرومم کنن ک وقتی دیدن فایده نداره گفتن بچه هامو ب دنیا آوردن و هاکانم ط اتاق عمله کلی اسرار کردم تا بذارن ببینمه شون ک با کمک بی بی و یگانه رفتم پیش هاکان عملش موفقیت آمیز بود ولی هنوز خطر کاملا رفع نشده بود چند روز بعد دکتر گفت رفته ط کما و ممکنه هیچوقت بهوش نیاد یا امکان داره فلج بشه
2هفته گذشت و هاکان ب هوش اومد و خدا رو شکر ک هیچیش نشد خیلی نگران بچه هام بودم چون زود ب دنیا اومدن ب گفته ی دکتر ی هفته ی دیگم موندیم ط بیمارستان روزهای سختی رو گذروندم ی چشمم و ی چشمم خون بود خلاصه بد از 3هفته برگشتیم عمارت عمارتی ک کلی درد و خاطره ی تلخ توش دارم وقتی هاکان بیهوش بود یگانه بهم گفت ک هاکان ازدواج نکرده و بد از بهوش اومدنش خودش قضیه ی اجبار ب ازدواجشو تعریف کرد اینکه مجبور بود و اینکه با رعنا ازدواج کنه و رعنا خودش کمک کرد تا منو پیدا کنه و رادانم دستگیر شد و خیال منم راحت شد بد از همه ی این ماجرا ها هاکان ازم خواستگاری کرد 😍💍و منم ازش وقت خواستم تا همه ی این ماجرا ها رو فراموش کنم ولی ب هر حال من زنش بودم و جوابمم مثبت بود فقط خواستم ی عروسی بگیریم تا اون روزو هیچوقت فراموش نکنیم امروز روزه عروسی مونه و تولده هاکان قراره کلی سوپرایزش کنم ولی خودش فکر میکنه خبر ندارم😁
مانتوی سفید رنگم رو و شلوار مشکی و شال سبزمو پوشیدم قرار بود دانیال بیاد دنبالم بریم آرایشگاه 💅 داشتم جلوی آینه شالمو مرتب میکردم ک صدای در اومد
~بیا ط
خدمه—خانم آقای دانیال تشریف آوردند
~باشه ممنون
خدمه درو بست و رفت کیفمو برداشتم و رفتم پایین دانیال و یگانه روی مبل منتظره من بودن آها راستی یادم رفت دانیال و یگانه باهم نامزد کردن انگار ط نبود من یگانه خیلی سرشو گذاشته روی شونه ی دانیال و گریه کرده😂 ...
۳.۵k
۳۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.