stone sky ,, 0art three ( 3 )
از خودش متنفر بود ، هیچوقت به این فکر نکرده بود ۹۰ درصد تقصیر ماجرای مرگ مادرش مربوط به خودشه
فلش بک :
اون روز سرد زمستونی ، وقتی که اون امگای خوش قیافه قد بلند دست پسرشو گرفته بود تا از خیابون رد شه ، پسر دستشو محکم از دست مادرش کشید
+ مامان گفتم میخوام تنها باشم بگو چرا دنبالم اومدی
مادرش با قیافه نگرانی به پسرش چشم دوخت
_ مگه میشه تورو همینجوری ول کنم این موقع شب تنهایی بیای بیرون؟
+ ولی من بچه نیستم ! منم گاهی اوقات نیاز دارم تنها باشم و فکر کنم
امگا دست روی شونه پسرش گذاشت
_ ولی بهت نمیاد تو این موقعیت بخوای فکر کنی ، و اگه فکر کنی و تصمیمی بگیری صدرصد روی عصبانیته
پسر سرشو انداخت پایین و با صدای تسلیم امیز گفت
+ چرا پدر هیچوقت به اندازه تو خوب نبود ؟ چرا هروقت که میخوام باهاش در و دل کنم با سردیت ردم میکنه ؟ من فقط میخواستم باهاش به عنوان دوتا مرد حرف بزنم
مادرش صدا دار نفسشو بیرون داد
_ پدرت خیلی سرش شلوغه ، خیلی داره تلاش میکنه بتونه خواسته های مارو براورده کنه و ما با راحت ترین حالت زندگی بکنیم
+ نمیخوام امکانات ، من فقط محبت و عشقشو میخوام
اون زن با لبخندی پر از محبت دست زیر چونه ی پسرش گذاشت و سرش رو بالا اورد
_ میفهممت ، ولی الان باید بریم خونه
دستشو برای بار دوم گرفت تا از خیابون رد شوند ، که ناگهان پسر سر برگرداند و پدرش را با زنی درحالی که دست روی شونه اش انداخته بود دید ، با قیافه کاملا متحیر زده دستش رو دوباره از دست مادرش کشید و با صدای که پر از تن خشم و عصبانیت بود بلند داد کشید
+ پدرررر !
پدرش و آن زن توجهشون که به سمت پسر جلب شد و هردو پوکر شدند
مادرش هنگامی که قاب اون دو نفرو دید حس کرد نفسش عقب رفته است ! چطور باور میکرد جفتش ، مردش ، کسی که سال ها در تمام خوبی و بدی ها کنارش بود رک بعد از اون همه سال در حال خیانت ببیند ؟
حمایت کمه اگه میخواین پارت های بعدی رو بزارم لایک و کامنت فراموش نشه
فلش بک :
اون روز سرد زمستونی ، وقتی که اون امگای خوش قیافه قد بلند دست پسرشو گرفته بود تا از خیابون رد شه ، پسر دستشو محکم از دست مادرش کشید
+ مامان گفتم میخوام تنها باشم بگو چرا دنبالم اومدی
مادرش با قیافه نگرانی به پسرش چشم دوخت
_ مگه میشه تورو همینجوری ول کنم این موقع شب تنهایی بیای بیرون؟
+ ولی من بچه نیستم ! منم گاهی اوقات نیاز دارم تنها باشم و فکر کنم
امگا دست روی شونه پسرش گذاشت
_ ولی بهت نمیاد تو این موقعیت بخوای فکر کنی ، و اگه فکر کنی و تصمیمی بگیری صدرصد روی عصبانیته
پسر سرشو انداخت پایین و با صدای تسلیم امیز گفت
+ چرا پدر هیچوقت به اندازه تو خوب نبود ؟ چرا هروقت که میخوام باهاش در و دل کنم با سردیت ردم میکنه ؟ من فقط میخواستم باهاش به عنوان دوتا مرد حرف بزنم
مادرش صدا دار نفسشو بیرون داد
_ پدرت خیلی سرش شلوغه ، خیلی داره تلاش میکنه بتونه خواسته های مارو براورده کنه و ما با راحت ترین حالت زندگی بکنیم
+ نمیخوام امکانات ، من فقط محبت و عشقشو میخوام
اون زن با لبخندی پر از محبت دست زیر چونه ی پسرش گذاشت و سرش رو بالا اورد
_ میفهممت ، ولی الان باید بریم خونه
دستشو برای بار دوم گرفت تا از خیابون رد شوند ، که ناگهان پسر سر برگرداند و پدرش را با زنی درحالی که دست روی شونه اش انداخته بود دید ، با قیافه کاملا متحیر زده دستش رو دوباره از دست مادرش کشید و با صدای که پر از تن خشم و عصبانیت بود بلند داد کشید
+ پدرررر !
پدرش و آن زن توجهشون که به سمت پسر جلب شد و هردو پوکر شدند
مادرش هنگامی که قاب اون دو نفرو دید حس کرد نفسش عقب رفته است ! چطور باور میکرد جفتش ، مردش ، کسی که سال ها در تمام خوبی و بدی ها کنارش بود رک بعد از اون همه سال در حال خیانت ببیند ؟
حمایت کمه اگه میخواین پارت های بعدی رو بزارم لایک و کامنت فراموش نشه
۲.۱k
۰۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.