پارت ۴
+هی گریه نکن من بهت کمک میکنم من که تو رو تنها نمیزارم اصلا ...اصلا بیا پیش من پیش من دوتایی با هم زندگی کنیم یونا من ....من د..دوستت دارم
_چیییی(تعجب)
+خب آره من از همون اولی که دیدمت ازت خوشم اومد و دوستت دارم الان هم
_(هنگ کرده)
+زیاد بهش فک نکن خب دیگه میخوای بریم بیرون یکم هوا بخوری
_باشه بریم
دیدم جونکوک دستمو گرفت و با هم رفتیم تو حیاط
_جونکوک اینکه گفتی دوسم داری راست گفتی یا الکی اینو گفتی
+نه واقعا گفتم دوستت دارم و نمیزارم دیگه کسی اذیتت کنه و از اینجا هم که فرار کردیم تو واسه همیشه میای پیش من
بعد دستاشو بین صورتم قاب کرد و لباشو رو لبام گذاشت و منو بوسید چندمین بعد از هم جدا شدیم نشستیم رو صندلی و منو کشید تو بغلش
_واییی دستم
+درد میکنه
_خیلیییی زیاددد مچمو دیگه نمیتونم تکون بدم از درد
مچمو گرفت و روشو بوسید و بعد ماساژش داد بهتر شد دردش بعد بلند شدیم بریم داخل که یه پرستار رو دیدم سر جام میخ کوب شدم اینقدر که اذیتم کرده بودن ازشون میترسیدم اشک از چشمام سر خورد و افتاد
+چیشد عزیزم چرا گریه میکنی
رفتم سمت جونکوک و محکم بغلش کردم
_جونکوک ایناهاش این بود این عوضی با چند تای دیگه منو اذیت میکردن(گریه)
+خیلی خب باشه گریه نکن الان حسابشونو میرسم تو برو داخل اتاق درم قفل کن تا من بیام باشه
_باشه
فورا رفتم طبقه بالا تو اتاق و درو قفل کردم و نشستم رو تخت منتظر جونکوک تا بیاد خیلی استرس گرفته بودم و میترسیدم اگه بلایی سر جونکوک بیاد چی این پرستارا خیلی عوضی هستن
از زبان جونکوک:
رفتم سمتش و زدم به دیوار و گلوشو گرفتم
+زنیکه عوضی به چه حقی دست رو عشق من بلند کردین هاااا(داد)
پرستار:ولم کن روانییی
چاقو رو درآوردم و رگ گردنشو زدم که پرت شد رو زمین دلم خنک شد این از اولیش که کشتمش بقیتونو هم پیدا میکنم که دیدم یه چیزی محکم از پشت خورد تو سرم و بیهوش شدم......
به هوش که اومدم تو یه اتاق بودم و دستام بسته بودن همون موقع پرستارا اومدن و با شلاق خیلی بد جور میزدنم ولی من صدام در نمیومد فقط دوست داشتم زود تر دستام باز بشه و همشونو بکشم عوضی ها که یهو دیدم یه مار بزرگ رو از تو یه سبد درآوردن ماره اومد سمتم و پاهامو نیش زد
+اههههههه(داد) عوضی ها اگه جرعت دارین دستامو بازکنین تا همتونو بکشم اشغالااا
پام به شدت درد میکرد ولی اون آشغالا فقط با یه پوزخند بهم نگاه میکردن بعد ولم کردن و رفتن بیرون من قوی تر از این حرفا بودم که با یه نیش مار بمیرم....
_چیییی(تعجب)
+خب آره من از همون اولی که دیدمت ازت خوشم اومد و دوستت دارم الان هم
_(هنگ کرده)
+زیاد بهش فک نکن خب دیگه میخوای بریم بیرون یکم هوا بخوری
_باشه بریم
دیدم جونکوک دستمو گرفت و با هم رفتیم تو حیاط
_جونکوک اینکه گفتی دوسم داری راست گفتی یا الکی اینو گفتی
+نه واقعا گفتم دوستت دارم و نمیزارم دیگه کسی اذیتت کنه و از اینجا هم که فرار کردیم تو واسه همیشه میای پیش من
بعد دستاشو بین صورتم قاب کرد و لباشو رو لبام گذاشت و منو بوسید چندمین بعد از هم جدا شدیم نشستیم رو صندلی و منو کشید تو بغلش
_واییی دستم
+درد میکنه
_خیلیییی زیاددد مچمو دیگه نمیتونم تکون بدم از درد
مچمو گرفت و روشو بوسید و بعد ماساژش داد بهتر شد دردش بعد بلند شدیم بریم داخل که یه پرستار رو دیدم سر جام میخ کوب شدم اینقدر که اذیتم کرده بودن ازشون میترسیدم اشک از چشمام سر خورد و افتاد
+چیشد عزیزم چرا گریه میکنی
رفتم سمت جونکوک و محکم بغلش کردم
_جونکوک ایناهاش این بود این عوضی با چند تای دیگه منو اذیت میکردن(گریه)
+خیلی خب باشه گریه نکن الان حسابشونو میرسم تو برو داخل اتاق درم قفل کن تا من بیام باشه
_باشه
فورا رفتم طبقه بالا تو اتاق و درو قفل کردم و نشستم رو تخت منتظر جونکوک تا بیاد خیلی استرس گرفته بودم و میترسیدم اگه بلایی سر جونکوک بیاد چی این پرستارا خیلی عوضی هستن
از زبان جونکوک:
رفتم سمتش و زدم به دیوار و گلوشو گرفتم
+زنیکه عوضی به چه حقی دست رو عشق من بلند کردین هاااا(داد)
پرستار:ولم کن روانییی
چاقو رو درآوردم و رگ گردنشو زدم که پرت شد رو زمین دلم خنک شد این از اولیش که کشتمش بقیتونو هم پیدا میکنم که دیدم یه چیزی محکم از پشت خورد تو سرم و بیهوش شدم......
به هوش که اومدم تو یه اتاق بودم و دستام بسته بودن همون موقع پرستارا اومدن و با شلاق خیلی بد جور میزدنم ولی من صدام در نمیومد فقط دوست داشتم زود تر دستام باز بشه و همشونو بکشم عوضی ها که یهو دیدم یه مار بزرگ رو از تو یه سبد درآوردن ماره اومد سمتم و پاهامو نیش زد
+اههههههه(داد) عوضی ها اگه جرعت دارین دستامو بازکنین تا همتونو بکشم اشغالااا
پام به شدت درد میکرد ولی اون آشغالا فقط با یه پوزخند بهم نگاه میکردن بعد ولم کردن و رفتن بیرون من قوی تر از این حرفا بودم که با یه نیش مار بمیرم....
۴۲.۵k
۱۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.