روزی روزگاری عشق ... part 1
مثل همیشه با صدای پدرش که از اشپز خونه میومد اروم چشماشو باز کرد از اتاقش اومد بیرون و به سمت اشپز خونه راه افتاد
جانگ می : سلام بابا ... صبح بخیر
باباش : اووو سلام دخترکم ... ببخشید باز با صدای اهنگ خوندنم بیدارت کردم ؟
جانگ می : نه ... من از اون صدا خوشم میاد چرا به خاطرش عذر خواهی میکنی ... من که اینجور بیدار شدنو دوست دارم
باباش : باشه پس همیشه همینجوری بیدارت میکنم
جانگ می : لبخند
باباش: وسایلت را که جمع کردی ؟
جانگ می : بله ... کی راه میوفتیم؟
باباش : اگه خدا بخواد یه چند ساعت دیگه راه میرفتیم
جانگ می : باشه
شاید ترک کردن اونجا و اون مکان براش آسون تر از زندگی کردن تو اون دنیای وحشت ناک بیرون بود اون نه هیچ دوستی داشت و نه خاطره ای که بخواد اونو اونجا نگه داره از بچگی تنها کسی که داشت پدرش بود بقیه باهاش صمیمی نمی شدن و اونم بقیع براش اهمیتی نداشت و کلا از نظرش آدما به غیر از پدرش برای زندگیش بی فایده میومدن
بعد از چک کردن همه چی یه نگاه کلی به خونه انداخت تا چیزیو جا نزاشته باشه و بعد رفت تا سوار ماشین بشه
توی ماشین همه جا رو سکوت فرا گرفته بود که پدرش سکوتو شکست
باباش : خب دخترکم نظرت در مورد رفتن از اینجا چیه ؟ ... ناراحتی ؟
جانگ می : نه ... هیچ حسی ندارم ... اینجا و اونجا برام فرقی نداره ... مهم اینه شما کنارم باشید ... برای همیشه * اون تیکه ی آخرو اروم گفت
باباش : هومممم
و به رانندگی کردن ادامه داد
وقتی رسیدن جانگ می سر شو بالا گرفت یه عمارت بزرگ حتی بزرگ تر از عمارت قبلیشون اینجا از اونجا سر سبز تر بود و انرژی مثبت بیشتری بهش میداد
وقتی وسایلشون رسید
باباش : خب عزیزم برو هر کدوم از اتاقایی که می خوایو انتخواب کن ... منم باید برم خدمه ی جدید استخدام کنم
جانگ می : باشه ... مواظب خودتون باشید
و رفت یه بوسه ی کوتاه روی گونه ی پدرش زد و مثل بچه های ۵ ساله همراه با دویدن و بپر بپر کردن به طبقه ی بالا رفت
باباش : این بچه هیچ وقت بزرگ نمیشه ... هنوزم همون جوری شیطونه ... ای کاش مادرشم پیشمون بود و اونو اینجوری میدید * اروم
پدرش رفت و اون الان تو اون خونه ی بزرگ تنهای تنها بود
جانگ می : سلام بابا ... صبح بخیر
باباش : اووو سلام دخترکم ... ببخشید باز با صدای اهنگ خوندنم بیدارت کردم ؟
جانگ می : نه ... من از اون صدا خوشم میاد چرا به خاطرش عذر خواهی میکنی ... من که اینجور بیدار شدنو دوست دارم
باباش : باشه پس همیشه همینجوری بیدارت میکنم
جانگ می : لبخند
باباش: وسایلت را که جمع کردی ؟
جانگ می : بله ... کی راه میوفتیم؟
باباش : اگه خدا بخواد یه چند ساعت دیگه راه میرفتیم
جانگ می : باشه
شاید ترک کردن اونجا و اون مکان براش آسون تر از زندگی کردن تو اون دنیای وحشت ناک بیرون بود اون نه هیچ دوستی داشت و نه خاطره ای که بخواد اونو اونجا نگه داره از بچگی تنها کسی که داشت پدرش بود بقیه باهاش صمیمی نمی شدن و اونم بقیع براش اهمیتی نداشت و کلا از نظرش آدما به غیر از پدرش برای زندگیش بی فایده میومدن
بعد از چک کردن همه چی یه نگاه کلی به خونه انداخت تا چیزیو جا نزاشته باشه و بعد رفت تا سوار ماشین بشه
توی ماشین همه جا رو سکوت فرا گرفته بود که پدرش سکوتو شکست
باباش : خب دخترکم نظرت در مورد رفتن از اینجا چیه ؟ ... ناراحتی ؟
جانگ می : نه ... هیچ حسی ندارم ... اینجا و اونجا برام فرقی نداره ... مهم اینه شما کنارم باشید ... برای همیشه * اون تیکه ی آخرو اروم گفت
باباش : هومممم
و به رانندگی کردن ادامه داد
وقتی رسیدن جانگ می سر شو بالا گرفت یه عمارت بزرگ حتی بزرگ تر از عمارت قبلیشون اینجا از اونجا سر سبز تر بود و انرژی مثبت بیشتری بهش میداد
وقتی وسایلشون رسید
باباش : خب عزیزم برو هر کدوم از اتاقایی که می خوایو انتخواب کن ... منم باید برم خدمه ی جدید استخدام کنم
جانگ می : باشه ... مواظب خودتون باشید
و رفت یه بوسه ی کوتاه روی گونه ی پدرش زد و مثل بچه های ۵ ساله همراه با دویدن و بپر بپر کردن به طبقه ی بالا رفت
باباش : این بچه هیچ وقت بزرگ نمیشه ... هنوزم همون جوری شیطونه ... ای کاش مادرشم پیشمون بود و اونو اینجوری میدید * اروم
پدرش رفت و اون الان تو اون خونه ی بزرگ تنهای تنها بود
۹.۲k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.