عشق بالا و پایین
عشق بالا و پایین
پارت1
مین هو: ولی بابا گفت باید اینجا بمونی و بیرون نری
جیمین: گفتم که، من نمیخوام توی این خرابه بمونم تازشم بابا دو ساله که مرده دیگه حرفاش برام نابود شدس
مین هو: ولی ما از بچگی اینجا بودیم و تو بیرون نرفتی مطمعنم گم میشی لطفا نرو تو گم میشی چون شهر بیرون واست غریبس
جیمین: تو الان بجای اینکه کمکم کنی داری حرف مفت میزنی
مین هو: جیمین تو میدونی بابا رئیس بزرگترین مافیا بود و ما نقطه ضعفش بودیم برا همین تمام دشمنای بابا تورو میشناسن الان اونا پشت در منتظرتن به محض بیرون رفتنت میمیری.
جیمین:میخوام بمیرم و از این زندگی نکبت وار خلاص شم بابا زندگیمونو خراب کرد اون با این کارش 27 سال منو زندانی کرد و نذاشت مثل ادمای معمولی زندگی کنم . 27 سال از اون زمان گذشته هنوزم نمیخوای ولم کنی؟
مین هو: ما بابا رو از دست دادیم پس نذار تو رو هم از دست بدم هیونگ 😭
(ویو جیمین)
بعد اتمام جمله مین هو افتاد زمین و دستاش رو مشت کرد و میزد به زمین و گریه میکرد جوری به زمین مشت میزد که دستاش کبود شدن
سریع رفت سمتش
جیمین: دستات ناقص شدن بس کن تمومش کن لطفا تمومش کن
دستای سردشو گرفتم توی دستمو بهش گفتم
جیمین: قول میدم تنهات نزارم بالاخره که باید رو پاهای خودم وایسم نمیتونم که تا اخر عمرم اینجا بمونم
مین هو: پس منم همراهت میام
جیمین:نه هیونگ تو همینجا میمونی نمیخوام اسیب ببینی
اره درست خوندی (هیونگ) من و مین هو از بچگی باهم داخل این خونه بزرگ شدیم مادرمون وقتی من رو زایید پدرم فقیر بود و مافیا نبود ما اون موقع زندگی فقیرانه ای داشتیم تا اینکه وقتی من 6 سالم شد مین هو به این دنیا اومد وقتی مادرم مین هو رو زایید از این دنیا رفتم و من و مین هو و پدرم رو تنها گذاشت پدرم تا 8 سالگی مین هو مراقبمون بود تا اینکه نامه ای از یک مافیا براش اومد و پدر با اون مافیا همدست شد و این باعث شد ما خیلی پولدار بشیم ولی باعث شد زندانی بشیم و پدرمون مارو تنها بذاره موقتی که پدرم مارو تنها گذاشت من 14 سالم بود من از مین هو به خوبی مراقبت کردم تا اینکه اون بزرگ شد الان که من 27 سالمه مین هو 21 سالشه
امروز میخوام از این خونه برم بیرون تا ازاد بشم از مین هو که کل صورتش از اشک پوشیده شده بود خداحافظی کردم و رفتم بیرون. نفسمو حبس کردم و شروع کردم به حرکت کردن که یهو...
پارت1
مین هو: ولی بابا گفت باید اینجا بمونی و بیرون نری
جیمین: گفتم که، من نمیخوام توی این خرابه بمونم تازشم بابا دو ساله که مرده دیگه حرفاش برام نابود شدس
مین هو: ولی ما از بچگی اینجا بودیم و تو بیرون نرفتی مطمعنم گم میشی لطفا نرو تو گم میشی چون شهر بیرون واست غریبس
جیمین: تو الان بجای اینکه کمکم کنی داری حرف مفت میزنی
مین هو: جیمین تو میدونی بابا رئیس بزرگترین مافیا بود و ما نقطه ضعفش بودیم برا همین تمام دشمنای بابا تورو میشناسن الان اونا پشت در منتظرتن به محض بیرون رفتنت میمیری.
جیمین:میخوام بمیرم و از این زندگی نکبت وار خلاص شم بابا زندگیمونو خراب کرد اون با این کارش 27 سال منو زندانی کرد و نذاشت مثل ادمای معمولی زندگی کنم . 27 سال از اون زمان گذشته هنوزم نمیخوای ولم کنی؟
مین هو: ما بابا رو از دست دادیم پس نذار تو رو هم از دست بدم هیونگ 😭
(ویو جیمین)
بعد اتمام جمله مین هو افتاد زمین و دستاش رو مشت کرد و میزد به زمین و گریه میکرد جوری به زمین مشت میزد که دستاش کبود شدن
سریع رفت سمتش
جیمین: دستات ناقص شدن بس کن تمومش کن لطفا تمومش کن
دستای سردشو گرفتم توی دستمو بهش گفتم
جیمین: قول میدم تنهات نزارم بالاخره که باید رو پاهای خودم وایسم نمیتونم که تا اخر عمرم اینجا بمونم
مین هو: پس منم همراهت میام
جیمین:نه هیونگ تو همینجا میمونی نمیخوام اسیب ببینی
اره درست خوندی (هیونگ) من و مین هو از بچگی باهم داخل این خونه بزرگ شدیم مادرمون وقتی من رو زایید پدرم فقیر بود و مافیا نبود ما اون موقع زندگی فقیرانه ای داشتیم تا اینکه وقتی من 6 سالم شد مین هو به این دنیا اومد وقتی مادرم مین هو رو زایید از این دنیا رفتم و من و مین هو و پدرم رو تنها گذاشت پدرم تا 8 سالگی مین هو مراقبمون بود تا اینکه نامه ای از یک مافیا براش اومد و پدر با اون مافیا همدست شد و این باعث شد ما خیلی پولدار بشیم ولی باعث شد زندانی بشیم و پدرمون مارو تنها بذاره موقتی که پدرم مارو تنها گذاشت من 14 سالم بود من از مین هو به خوبی مراقبت کردم تا اینکه اون بزرگ شد الان که من 27 سالمه مین هو 21 سالشه
امروز میخوام از این خونه برم بیرون تا ازاد بشم از مین هو که کل صورتش از اشک پوشیده شده بود خداحافظی کردم و رفتم بیرون. نفسمو حبس کردم و شروع کردم به حرکت کردن که یهو...
۳.۶k
۲۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.