پارت 52
بابای جیمین: رادان چی شده؟
جیمین: لیا کار خودش رو کرد؛ عکسایی که متعلق به من و میا
و جک بود رو نشون ت داد، بابا ت نابود شدش!
بابا با صدای عصبی و غمگینی گفت:
بالای جیمین:چطور آخه؟
جیمین:یکی از دانشجوها گوشیم رو براش برد، اون هم به ت پیام
داده و آدرس خونهی برج پنت هوس رو برای ت فرستاد و
از زبون من گفته بیاد اونجا؛ همه عکسها رو ت دیده بلکه
اون اتفاق شوم هم یادش اومد!
بابای جیمین: جیمین حالا چی شده؟
جیمین: ت بیهوشه، دارم میبرمش بیمارستان بابا.
بابای جیمین:باشه پسرم؛ حواست به رانندگی باشه، آدرس بیمارستان هم
بفرست تا بیام.
جیمین: باشه بابا.
قطع کردم و گوشی رو، روی صندلی پرت کردم. حواسم رو
دادم به رانندگی و سرعتم رو بیشتر کردم. با نگرانی به عقب
برگشتم و با دیدن صورت سفید شدهی ت اشک تو چشمهام
حلقه زد. با بغض خفهای گفتم:
جیمین: الان میرسیم ت ، میرسیم !
سریع حواسم رو به رانندگی دادم که به بیمارستان رسیدیم.
ماشین رو سریع پارک کردم. در عقب رو باز کردم و ت رو
بغل گرفتم و با پا در رو بستم.
با دو به سمت بیمارستان رفتم. وقتی وارد شدم داد زدم:
جیمین:پرستار، دکتر!
یه دکتر به سمتم اومد و گفت:
دکتر:چی شده؟
جیمین: دوس دخترم، دکتر !
دکتر با عجله به اتاق اشاره کرد و گفت:
دکتر:باشه، سریع ببرینش اونجا.
سریع وارد اتاق شدم و ت رو، روی تخت گذاشتم که دکتر
همراه دو پرستار اومد. همونجوری که چشمهای ت رو
معاینه میکرد پرسید:
دکتر:چه اتفاقی افتاده؟
جیمین:خانوم دکتر، دوست دخترم فراموشی داشت و یهو همه چی یادش
اومد و زمانی که خواست ب لند شه، بیهوش شد.
دکتر سری با تاسف تکون داد و گفت:
دکتر:نباید میذاشتین یهو خاطرات یادش بیاد و مخصوصا خاطرات
بد و غم انگیز!
کلافه دستی بین موهام کشیدم که پرستار به سمتم اومد و گفت:
جیمین: لیا کار خودش رو کرد؛ عکسایی که متعلق به من و میا
و جک بود رو نشون ت داد، بابا ت نابود شدش!
بابا با صدای عصبی و غمگینی گفت:
بالای جیمین:چطور آخه؟
جیمین:یکی از دانشجوها گوشیم رو براش برد، اون هم به ت پیام
داده و آدرس خونهی برج پنت هوس رو برای ت فرستاد و
از زبون من گفته بیاد اونجا؛ همه عکسها رو ت دیده بلکه
اون اتفاق شوم هم یادش اومد!
بابای جیمین: جیمین حالا چی شده؟
جیمین: ت بیهوشه، دارم میبرمش بیمارستان بابا.
بابای جیمین:باشه پسرم؛ حواست به رانندگی باشه، آدرس بیمارستان هم
بفرست تا بیام.
جیمین: باشه بابا.
قطع کردم و گوشی رو، روی صندلی پرت کردم. حواسم رو
دادم به رانندگی و سرعتم رو بیشتر کردم. با نگرانی به عقب
برگشتم و با دیدن صورت سفید شدهی ت اشک تو چشمهام
حلقه زد. با بغض خفهای گفتم:
جیمین: الان میرسیم ت ، میرسیم !
سریع حواسم رو به رانندگی دادم که به بیمارستان رسیدیم.
ماشین رو سریع پارک کردم. در عقب رو باز کردم و ت رو
بغل گرفتم و با پا در رو بستم.
با دو به سمت بیمارستان رفتم. وقتی وارد شدم داد زدم:
جیمین:پرستار، دکتر!
یه دکتر به سمتم اومد و گفت:
دکتر:چی شده؟
جیمین: دوس دخترم، دکتر !
دکتر با عجله به اتاق اشاره کرد و گفت:
دکتر:باشه، سریع ببرینش اونجا.
سریع وارد اتاق شدم و ت رو، روی تخت گذاشتم که دکتر
همراه دو پرستار اومد. همونجوری که چشمهای ت رو
معاینه میکرد پرسید:
دکتر:چه اتفاقی افتاده؟
جیمین:خانوم دکتر، دوست دخترم فراموشی داشت و یهو همه چی یادش
اومد و زمانی که خواست ب لند شه، بیهوش شد.
دکتر سری با تاسف تکون داد و گفت:
دکتر:نباید میذاشتین یهو خاطرات یادش بیاد و مخصوصا خاطرات
بد و غم انگیز!
کلافه دستی بین موهام کشیدم که پرستار به سمتم اومد و گفت:
۶.۰k
۱۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.