جرعت و حقیقت ... part 11
بابای کوک اومد تو و اون دو تا را در حال بوسیدن هم دید
البته فقط بابای کوک از رابطه ی اینا خبر داشت
یونا با شتاب از کوک جدا شد و داشت تو چشمای کوک نگاه میکرد که کوک خواست یه بار دیگه ببوسه که یونا سرشو کرد تو گردن کوک و بغلش کرد
بابای کوکم هنگ داشت اینا را نگا می کرد
کوک یه پوزخند زد برای پیروزی که داشت
بابای کوک : ببخشید اومدم تو
یونا : عام نه ... * از خجالت زیاد قرمز شده بود
کوک : عه سلام بابا * خندش گرفته
کوک : حالا کاری داشتی این همه راه اومدی اینجا؟ می تونستی به من بگی بیام * جدی
بابای کوک : آره می خواستم باهات حرف بزنم
یونا : خب من مزاحم نشم برم
کوک اومد دست یونا را گرفت و دنبال خودش کشید رفت رو مبل نشست و یونا را هم گزاشت رو پاش
یونا می خواست تکون بخوره ولی یهو...
البته فقط بابای کوک از رابطه ی اینا خبر داشت
یونا با شتاب از کوک جدا شد و داشت تو چشمای کوک نگاه میکرد که کوک خواست یه بار دیگه ببوسه که یونا سرشو کرد تو گردن کوک و بغلش کرد
بابای کوکم هنگ داشت اینا را نگا می کرد
کوک یه پوزخند زد برای پیروزی که داشت
بابای کوک : ببخشید اومدم تو
یونا : عام نه ... * از خجالت زیاد قرمز شده بود
کوک : عه سلام بابا * خندش گرفته
کوک : حالا کاری داشتی این همه راه اومدی اینجا؟ می تونستی به من بگی بیام * جدی
بابای کوک : آره می خواستم باهات حرف بزنم
یونا : خب من مزاحم نشم برم
کوک اومد دست یونا را گرفت و دنبال خودش کشید رفت رو مبل نشست و یونا را هم گزاشت رو پاش
یونا می خواست تکون بخوره ولی یهو...
۱۴.۳k
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.