رمان توکیو ریونجرز پارت 3 ببخشید چند روز ننوشتمش وقت نداشتم😕
روز اول دانشگاه^-^
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چیفویو:اونجا..... اونجا..... پر خون بود و به خودم گفتم حتما قراره جزو یکی از این جسد ها بشم. خیلی ترسیده بودم، چندتا ادم های بزرگ و ترسناکی هم دور و ورش داشت که نزاره من فرار کنم.....
دنبالش میرفتم تا رسیدم به یه قصر خیلی بزرگی. بهم گفت روی یکی از این صندلی ها بشین،، صندلی خونی بود و دلم نمیخواست اونجا بشینم ولی مجبور بودم و نشستم....
هرچی میگفتم بزارید برم خونه جلومو گرفته بودند و اصلحه روم کشیده بودند😕
یه دفعه صدای راه رفتن اومد و........ اون...... اون..... کیسوکه بود:(((
کیسوکه باجی گفت: به به دوست خوشتیپم چه خبر از این طرفا اها الان یادم اومد باهم قرار داشتیم تو خوب میدونی من از متنفرم و الان میخوام یه کاری برام انجام بدی..یه وقت فکر نکنی خیلی قوی همینجوری به تو گفتم چون تجربه اش رو داری.....
چیفویو: این جمله رو گفت و رفت هرچی صداش کردم جوابمو نداد و رفت منو هم انداختن بیرون. تا صبح فکر این جمله اش بودم که نزدیک بود دانشگام یادم بره اما یه چیز عجیب در خونمون دیدم.............
ــــــــــــــــــ☆ـــــــــــــــــــــــــــــ☆ـــــــــــــــــــــ☆ـــــــــ
برای پارت بعدی لایک بیشترررر😉
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چیفویو:اونجا..... اونجا..... پر خون بود و به خودم گفتم حتما قراره جزو یکی از این جسد ها بشم. خیلی ترسیده بودم، چندتا ادم های بزرگ و ترسناکی هم دور و ورش داشت که نزاره من فرار کنم.....
دنبالش میرفتم تا رسیدم به یه قصر خیلی بزرگی. بهم گفت روی یکی از این صندلی ها بشین،، صندلی خونی بود و دلم نمیخواست اونجا بشینم ولی مجبور بودم و نشستم....
هرچی میگفتم بزارید برم خونه جلومو گرفته بودند و اصلحه روم کشیده بودند😕
یه دفعه صدای راه رفتن اومد و........ اون...... اون..... کیسوکه بود:(((
کیسوکه باجی گفت: به به دوست خوشتیپم چه خبر از این طرفا اها الان یادم اومد باهم قرار داشتیم تو خوب میدونی من از متنفرم و الان میخوام یه کاری برام انجام بدی..یه وقت فکر نکنی خیلی قوی همینجوری به تو گفتم چون تجربه اش رو داری.....
چیفویو: این جمله رو گفت و رفت هرچی صداش کردم جوابمو نداد و رفت منو هم انداختن بیرون. تا صبح فکر این جمله اش بودم که نزدیک بود دانشگام یادم بره اما یه چیز عجیب در خونمون دیدم.............
ــــــــــــــــــ☆ـــــــــــــــــــــــــــــ☆ـــــــــــــــــــــ☆ـــــــــ
برای پارت بعدی لایک بیشترررر😉
۳.۱k
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.