★دختری در سیاهی 5★
ناشناس:متاسفانه مادر و پدرت تون فوت کردن!
آنیا:...
ناشناس:خانم؟
آنیا:هه هه(خنده سادیسمی)
آنیا:شوخی جالبی بود(اعصبانی)
ناشناس:ولی شوخی نبود!
آنیا:ولی...ولی اونا قول دادن از پیشم نرن(آروم)
ناشناس:بله؟
آنیا:...آدرس کجاست؟
ناشناس:آدرس....
آنیا:ممنون
و قطع کردم هنوز تو شوک بودم آخه چطور تنها کسایی که داشتم هم از دست دادم...بسه دیگه...هق(گریه)...مگه منم...هق...چقدر ظرفیت دارم؟...هق
•
•
•
(ویو دامیان)
دامیان:داشتم از کنار اتاق آنیا رد میشدم که صدای گریه میومد
داشتم مخفیانه گوش میدادم که میگفت
آنیا:بسه دیگه...هق(گریه)...مگه منم...هق...چقدر ظرفیت دارم؟...هق
دامیان:یعنی چیشده؟
دامیان:ول کن اصلا چرا برام اهمیت داره؟
•
•
•
(مدرسه)
آنیا:همونطور که نشسته بودم و بکی داشت حرف میزد یه دفعه مدیر اومد داخل و به من زل زد و گفت
مدیر:نگران نباش آنیا همه چی خوب میشه!
که یه دفعه کلاس شروع شد پر از حرف و همهمه
آنیا:یهو یه حلقه آب چشمم رو گرفت همه چی تار بود
به خودم میگفتم حرف نزن...پلک نزن...تکون نخور
که مدیر گفت:ساکتتتت(داد)
که همه کلاس ساکت شد
مدیر:خب همونطور که میدونید فردا اعلام میشه کیا ممتاز شدن و جایگاه بالاتری میگیرن...و یکی از قانون مدرسه و آکادمی ما اینکه پدر و مادر هاتون هم باید همراهتون باشه و فردا باید پدر و مادر تون باید بیان دیگه حرفی نمیمونه!
آنیا:که یه دفعه گریم گرفت...من عادت داشتم بدون سر و صدا گریه کنم...ولی فکر کنم بکی متوجه شده بود!
آنیا:که یدفعه زنگ خورد!
آنیا:...
ناشناس:خانم؟
آنیا:هه هه(خنده سادیسمی)
آنیا:شوخی جالبی بود(اعصبانی)
ناشناس:ولی شوخی نبود!
آنیا:ولی...ولی اونا قول دادن از پیشم نرن(آروم)
ناشناس:بله؟
آنیا:...آدرس کجاست؟
ناشناس:آدرس....
آنیا:ممنون
و قطع کردم هنوز تو شوک بودم آخه چطور تنها کسایی که داشتم هم از دست دادم...بسه دیگه...هق(گریه)...مگه منم...هق...چقدر ظرفیت دارم؟...هق
•
•
•
(ویو دامیان)
دامیان:داشتم از کنار اتاق آنیا رد میشدم که صدای گریه میومد
داشتم مخفیانه گوش میدادم که میگفت
آنیا:بسه دیگه...هق(گریه)...مگه منم...هق...چقدر ظرفیت دارم؟...هق
دامیان:یعنی چیشده؟
دامیان:ول کن اصلا چرا برام اهمیت داره؟
•
•
•
(مدرسه)
آنیا:همونطور که نشسته بودم و بکی داشت حرف میزد یه دفعه مدیر اومد داخل و به من زل زد و گفت
مدیر:نگران نباش آنیا همه چی خوب میشه!
که یه دفعه کلاس شروع شد پر از حرف و همهمه
آنیا:یهو یه حلقه آب چشمم رو گرفت همه چی تار بود
به خودم میگفتم حرف نزن...پلک نزن...تکون نخور
که مدیر گفت:ساکتتتت(داد)
که همه کلاس ساکت شد
مدیر:خب همونطور که میدونید فردا اعلام میشه کیا ممتاز شدن و جایگاه بالاتری میگیرن...و یکی از قانون مدرسه و آکادمی ما اینکه پدر و مادر هاتون هم باید همراهتون باشه و فردا باید پدر و مادر تون باید بیان دیگه حرفی نمیمونه!
آنیا:که یه دفعه گریم گرفت...من عادت داشتم بدون سر و صدا گریه کنم...ولی فکر کنم بکی متوجه شده بود!
آنیا:که یدفعه زنگ خورد!
۱.۵k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.