گس لایتر/پارت ۱۲۷
جونگکوک از جاش پاشد... بی توجه به بورام گوشی و وسایلشو جمع کرد... بورام که یه پا رو روی اون یکی انداخته بود گفت: کجا میری چاگیا؟
جونگکوک: میرم پیش مادرم... بهتره از زبون خودم بشنوه که نمیخوایم جدا شیم... وگرنه بازم میاد سراغت...
بورام با شنیدن این حرف جونگکوک چنان از درون شاد شد که نتونست پنهونش کنه... لبخند دندون نمایی زد و پاشد و به طرف جونگکوک رفت... دستاشو دور گردن جونگکوک حلقه کرد... جونگکوک خنثی بود... با حرکت بورام هیچ تغییری نکرد... خونسرد به بورام نگاه میکرد... بورام پیشونیشو به پیشونی جونگکوک چسبوند... از سر ذوق گفت: نمیدونی چقدر حالم خوب شد با شنیدن این حرفت!...
جونگکوک آروم ازش جدا شد... و گفت: باید برم....
از بورام دور شد....
جونگکوک با اینکه علاقه ای به بورام نداشت اونو توی زندگیش نگه داشته بود... همش به این دلیل بود که میترسید!... میترسید اگر بورام کنار بره فقط با بایول مواجه باشه و عاشقش بشه... خودش رو گول میزد و تصور میکرد با این ترفند از عشق در امان خواهد بود!...
******************************
جئون نایون توی حیاط خونه نشسته بود... چای سبزی که خدمتکار براش آورده بود رو با آرامش مینوشید.... که چشمش به ماشین جونگکوک خورد که جلوی در پارک کرد... جونگکوک ازش پیاده شد و وارد حیاط شد... نایون با دیدن پسرش لبخندی زد و گفت: خوش اومدی پسرم....
جونگکوک وقتی پیش نایون رسید دستاشو روی میز گذاشت و کمی به سمت پایین خم شد... اخم غلیظی روی چهرش نشسته بود... نایون که متوجه شاکی بودن جونگکوک شد کنجکاوانه پرسید: جونگکوکا... چی شده؟
جونگکوک: اوما.... یه جمله میگم... خوب یادتون بمونه!.... توی کار من دخالت نکنید!... و بعد به عقب قدم برداشت.... داشت از نایون دور میشد... که نایون جمله ی جونگکوک رو ادامه داد و گفت: حتی اگه ته کارات تباهی بود؟
جونگکوک: حتی اگه تباهی بود!....
**********
بایول توی خونه حوصلش سر رفته بود... از وقتی بهش اجازه نمیدادن به شرکت بره توی خونه خسته میشد... اما کار توی شرکت با این حالت خیلی دشوار بود...
با خودش فک کرد چیکار کنه... برای همین تلفنشو برداشت و با دوستش که توی انگلیس درس میخوند تماس تصویری گرفت... مدتها بود ازش خبری نداشت...
باهاش تماس گرفت...
بعد از لحظاتی جی وو به تماس تصویری جواب داد:
-یااااا.... جی وو... خیلی دلتگنت بودم
-واو... بایول شی... خیلی وقته صورت مهربونتو ندیدم!
-بگو ببینم... چقد دیگه درست تموم میشه؟ خیلی دوس دارم دوباره ببینمت
-منم بی صبرانه منتظر اینم درسم تموم بشه و برگردم سئول تا مطب خودمو بزنم
-تو قطعا بهترین تراپیست این شهر میشی
-ممنونم چاگیا... چیز زیادی نمونده که برگردم.... فقط چن ماه
-خیلی خوبه!!!....
جونگکوک: میرم پیش مادرم... بهتره از زبون خودم بشنوه که نمیخوایم جدا شیم... وگرنه بازم میاد سراغت...
بورام با شنیدن این حرف جونگکوک چنان از درون شاد شد که نتونست پنهونش کنه... لبخند دندون نمایی زد و پاشد و به طرف جونگکوک رفت... دستاشو دور گردن جونگکوک حلقه کرد... جونگکوک خنثی بود... با حرکت بورام هیچ تغییری نکرد... خونسرد به بورام نگاه میکرد... بورام پیشونیشو به پیشونی جونگکوک چسبوند... از سر ذوق گفت: نمیدونی چقدر حالم خوب شد با شنیدن این حرفت!...
جونگکوک آروم ازش جدا شد... و گفت: باید برم....
از بورام دور شد....
جونگکوک با اینکه علاقه ای به بورام نداشت اونو توی زندگیش نگه داشته بود... همش به این دلیل بود که میترسید!... میترسید اگر بورام کنار بره فقط با بایول مواجه باشه و عاشقش بشه... خودش رو گول میزد و تصور میکرد با این ترفند از عشق در امان خواهد بود!...
******************************
جئون نایون توی حیاط خونه نشسته بود... چای سبزی که خدمتکار براش آورده بود رو با آرامش مینوشید.... که چشمش به ماشین جونگکوک خورد که جلوی در پارک کرد... جونگکوک ازش پیاده شد و وارد حیاط شد... نایون با دیدن پسرش لبخندی زد و گفت: خوش اومدی پسرم....
جونگکوک وقتی پیش نایون رسید دستاشو روی میز گذاشت و کمی به سمت پایین خم شد... اخم غلیظی روی چهرش نشسته بود... نایون که متوجه شاکی بودن جونگکوک شد کنجکاوانه پرسید: جونگکوکا... چی شده؟
جونگکوک: اوما.... یه جمله میگم... خوب یادتون بمونه!.... توی کار من دخالت نکنید!... و بعد به عقب قدم برداشت.... داشت از نایون دور میشد... که نایون جمله ی جونگکوک رو ادامه داد و گفت: حتی اگه ته کارات تباهی بود؟
جونگکوک: حتی اگه تباهی بود!....
**********
بایول توی خونه حوصلش سر رفته بود... از وقتی بهش اجازه نمیدادن به شرکت بره توی خونه خسته میشد... اما کار توی شرکت با این حالت خیلی دشوار بود...
با خودش فک کرد چیکار کنه... برای همین تلفنشو برداشت و با دوستش که توی انگلیس درس میخوند تماس تصویری گرفت... مدتها بود ازش خبری نداشت...
باهاش تماس گرفت...
بعد از لحظاتی جی وو به تماس تصویری جواب داد:
-یااااا.... جی وو... خیلی دلتگنت بودم
-واو... بایول شی... خیلی وقته صورت مهربونتو ندیدم!
-بگو ببینم... چقد دیگه درست تموم میشه؟ خیلی دوس دارم دوباره ببینمت
-منم بی صبرانه منتظر اینم درسم تموم بشه و برگردم سئول تا مطب خودمو بزنم
-تو قطعا بهترین تراپیست این شهر میشی
-ممنونم چاگیا... چیز زیادی نمونده که برگردم.... فقط چن ماه
-خیلی خوبه!!!....
۱۸.۲k
۱۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.