فراموشی* پارت46
از زبان دازای*
الان دو هفته ـس که از اون اتفاق میگذره ـو از چویا هم خبری نیست.
سعی کردیم دنبالش بگردیم ولی پیداش نکردیم.
کاش میفهمیدم که چه اتفاقایی داره میفته!
یه پیام روی صفحه ی گوشیم اومد.
بازش کردم "امشب یکی موهبت ـش رو از دست میده، تو اونو میشناسی بهتر از هرکس دیگه ای میشناسیش.
دلم میخواد توهم اون صحنه ـرو ببینی"
منظورش چیه؟! کی قراره موهبتش رو از دست بده؟
من اونو میشناسم؟
ذهنم اونقدر اشفته بود که نمیتونستم مفهوم این جمله رو درک کنم.
پیش رامپو رفتم.
مثل همیشه رو صندلی نشسته بود ـو داشت چیپس میخورد.
گوشیو سمتش دراز کردم تا جمله دقیقا جلوی چشماش باشه.
بعداز اینکه اون جمله رو خوند گوشیو از جلوی چشماش پایین کشید تا بتونه بهم نگاه کنه.
_چیزی شده؟
گوشیو عقب کشیدم ـو گفتم: میتونی بفهمی منظورش از اینکه قراره یه شخصی موهبت ـش رو از دست بده چه کسی ـه؟
چیپس ـشو روی میز گذاشت ـو از روی صندلی بلند شد ـو گفت: تو اون فردو بهتر از بقیه میشناسی ـش که یعنی یکی از دوستاته.
منظورش از اینکه گفته "دلم میخواد توهم اون صحنه ـرو ببینی"، اینکه اون شخص برات مهمه ـو دیدن زجر کشیدنش برات دردناکه.
اون شخص...
لحنشو عوض کرد ـو با جدی ـت گفت: ناکاهارا چویا عه!
با این حرفش سر جام خشکم زد.
ادامه داد: اگه نجاتش ندی اون میمیره. کسایی که موهبتشون از بدنشون جدا شده از بین رفتن، اگر خیلی خوش شانس باشی زنده میمونی.
چویا این چند روز خیلی ضعیف ـو شکننده شده بود پس امکان این که بمیره خیـ..
سرمو تکون دادم تا از اون افکارم بیرون بیام.
_کجا میتونم پیداش کنم؟
سر جاش نشست ـو گفت: توی یه کلبه ی دور افتاده تو جنگل. فئودور اونو گرفته.
لعنت به فئودور.
_اتسوشی همرام بیا.
با تعجب گفت: چی؟!
_الان وقت توضیح دادن نیست، زود باش همراهم بیا.
سریع از جاش بلند شد ـو دنبالم اومد.
باهم به سمت اون کلبه ی دور افتاده ی تو جنگل حرکت کردیم.
پامو روی پدال گاز گذاشتم ـو با سرعت حرکت کردم
اتسوشی با تعجب پرسید: دازای سان کجا داریم میریم؟! چه اتفاقی افتاده؟!
نفس عمیقی کشیدم ـو گفتم: قراره یه اتفاقی برای چویا بیفته. فئودور تونو گرفته ـو انگار میخواد موهبتش رو از بدنش جدا کنه، ما باید نجاتش بدیم.
چشماش از تعجب گشاد شدن.
****
گذر زمان:
خیله خوب رسیدیم.
باهم از ماشین پیاده شدیم.
کمی از کلبه فاصله داشتیم.
_اتسوشی اروم دنبالم بیا.
با سر تائید کرد. کلبه ی داغون ولی بزرگی بود.
وقتی به در کلبه نزدیک شدیم اروم گفتم: تو همینجا بمون وقتی بهت علامت دادم بیا تو.
_اهوم!
کلتی که همراهم بود ـرو تو دستم گرفت ـو درو با ضربه باز کردم ـو تقریبا با داد گفتم: حرکت نکن فئو.... ـدور؟
پس... پس اونا...
ادامه دارد...
الان دو هفته ـس که از اون اتفاق میگذره ـو از چویا هم خبری نیست.
سعی کردیم دنبالش بگردیم ولی پیداش نکردیم.
کاش میفهمیدم که چه اتفاقایی داره میفته!
یه پیام روی صفحه ی گوشیم اومد.
بازش کردم "امشب یکی موهبت ـش رو از دست میده، تو اونو میشناسی بهتر از هرکس دیگه ای میشناسیش.
دلم میخواد توهم اون صحنه ـرو ببینی"
منظورش چیه؟! کی قراره موهبتش رو از دست بده؟
من اونو میشناسم؟
ذهنم اونقدر اشفته بود که نمیتونستم مفهوم این جمله رو درک کنم.
پیش رامپو رفتم.
مثل همیشه رو صندلی نشسته بود ـو داشت چیپس میخورد.
گوشیو سمتش دراز کردم تا جمله دقیقا جلوی چشماش باشه.
بعداز اینکه اون جمله رو خوند گوشیو از جلوی چشماش پایین کشید تا بتونه بهم نگاه کنه.
_چیزی شده؟
گوشیو عقب کشیدم ـو گفتم: میتونی بفهمی منظورش از اینکه قراره یه شخصی موهبت ـش رو از دست بده چه کسی ـه؟
چیپس ـشو روی میز گذاشت ـو از روی صندلی بلند شد ـو گفت: تو اون فردو بهتر از بقیه میشناسی ـش که یعنی یکی از دوستاته.
منظورش از اینکه گفته "دلم میخواد توهم اون صحنه ـرو ببینی"، اینکه اون شخص برات مهمه ـو دیدن زجر کشیدنش برات دردناکه.
اون شخص...
لحنشو عوض کرد ـو با جدی ـت گفت: ناکاهارا چویا عه!
با این حرفش سر جام خشکم زد.
ادامه داد: اگه نجاتش ندی اون میمیره. کسایی که موهبتشون از بدنشون جدا شده از بین رفتن، اگر خیلی خوش شانس باشی زنده میمونی.
چویا این چند روز خیلی ضعیف ـو شکننده شده بود پس امکان این که بمیره خیـ..
سرمو تکون دادم تا از اون افکارم بیرون بیام.
_کجا میتونم پیداش کنم؟
سر جاش نشست ـو گفت: توی یه کلبه ی دور افتاده تو جنگل. فئودور اونو گرفته.
لعنت به فئودور.
_اتسوشی همرام بیا.
با تعجب گفت: چی؟!
_الان وقت توضیح دادن نیست، زود باش همراهم بیا.
سریع از جاش بلند شد ـو دنبالم اومد.
باهم به سمت اون کلبه ی دور افتاده ی تو جنگل حرکت کردیم.
پامو روی پدال گاز گذاشتم ـو با سرعت حرکت کردم
اتسوشی با تعجب پرسید: دازای سان کجا داریم میریم؟! چه اتفاقی افتاده؟!
نفس عمیقی کشیدم ـو گفتم: قراره یه اتفاقی برای چویا بیفته. فئودور تونو گرفته ـو انگار میخواد موهبتش رو از بدنش جدا کنه، ما باید نجاتش بدیم.
چشماش از تعجب گشاد شدن.
****
گذر زمان:
خیله خوب رسیدیم.
باهم از ماشین پیاده شدیم.
کمی از کلبه فاصله داشتیم.
_اتسوشی اروم دنبالم بیا.
با سر تائید کرد. کلبه ی داغون ولی بزرگی بود.
وقتی به در کلبه نزدیک شدیم اروم گفتم: تو همینجا بمون وقتی بهت علامت دادم بیا تو.
_اهوم!
کلتی که همراهم بود ـرو تو دستم گرفت ـو درو با ضربه باز کردم ـو تقریبا با داد گفتم: حرکت نکن فئو.... ـدور؟
پس... پس اونا...
ادامه دارد...
۸.۱k
۲۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.