پارت ۲۶ : زیاد فشار نده اوکی؟؟
پارت ۲۶ : زیاد فشار نده اوکی؟؟
من : اوهوم
کوک : خب بیب از اول شروع کن...فقط یادت باشه باید پایین د...
جیمین : دارید چیکار میکنید؟؟؟!
به جیمین خیره شدم که داشت من و کوک رو در وضعیت بدی میدید .
من رو زمین نشسته...کوک...شت .
کوک گفت : دارم بهش اموزش خواستگاری میدم؟
جیمین : خواستگاری؟؟اونم به یک دختر
کوک : بلااخره هم ما باید یکچیزایی بدونیم هم اونا
من : راس میگه چرا من دارم مثل اسکولا هرچی میگی گوش میدم...تازه کاجی که یک پرنده قبلا به عنوان تخمش میدونست حلقمه!!
سکوت بدی اینجاد شد و غار غار کلاغ صداش رسید .
این سکوت یکم...سنگینه
جیمین نگاهی به من کرد و گفت : بیایید داخل اینجا خیلی سرده .
من و کوک انگار منتظر همین حرف بودیم و مثل جت رفتیم تو خونه .
وی هم که با رونیلا بازی میکرد...گناه داره این بچه خیلی دوست داره .
امشب هم مجبور به پاک کردن البالو ها شدیم...نباید زیاد بیرون میبود !
هممون پوستامون سفید شده بود و صاف و براق بود ( خاصیت البالو ).
لونیرا باید از اینجا دور میموند و اگر نه خونه زندگی رو البالو میکرد .
بعد شستن دستم گفتم : وی همونطوری باهاش بازی کن نزار بیاد اینور وی : خب منم میخواستم کمک کنم من : یکم بیشتر باهاش بازی کن که کامل خستع شه میبرمش وی : باشه .
نشستیم به پاک کردن البالو ها .
فقط صدای وی و بچه میومد و جونگ کوک ساکت بود .
لونیرا سمتم اومد و دست کرد تو البالوها .
دست راستم که پشتم قایم کرده بودم رو سمتش بردم و دستشو گرفتم و تمیزش کردم.
میدونستم میاد اینور . یک دونه البالو برداشتم و به لبش مالیدم که ببینم خوشش میاد از ترشی یا نه
یکم منتظر موندم که چهرش جوری شد و از برق چشماش فهمیدم خوشش اومد .
البالو رو نصف کردم و گذاشتم دهنش و دیدم خورد!!تعجب کردم که خوشش اومده بود .
یک دو سه تا بهش دادم و وی بردش که باهاش هواپیما بازی بکنه .
بعد تقریبا ده دقیقه متوجه شدم هیچ صدایی از گوگولی و وی نمیاد . گفتم : وی...بچه خوبه؟ وی : هیششش خوابیده .
تعجب کردم و بلند شدم و رفتم پیشش .
تو بغل وی خوابیده بود . اروم گفتم : یکم بیشتر راه برو خوابش عمیق بشه بعد بزار رو تخت باشه؟ وی : باشه .
رفتم بیرون و پیش بقیه .
وی بعد چند دقیقه اومد تو جعممون و اون باعث شد این سکوت بشکنه .
داشتن درمورد غذای دوران بچگی حرف میزدن .
اینکه ساد مامان جیمین خوشمزه تر بود یا پاستا مامان کوک .
یکم تو فکر رفتم . از وضعیتی که لونیرا و جیمین داشتن فکر میکردم .
لونیرا جیمین رو مثل باباش میبینه و مثل پدرش باهاش برخورد میکنه در حالی که جیمین هر روز بدتر از دیروز به لونیرا شک داره .
با سکوتی که شد متوجه شدم دارن نگام میکنن . نگاشون کردم و گفتم : چیشد؟ وی : حالت خوبه؟؟ من : آ..آرع کوک : لونیرا با جیمین مثل پدر رفتار میکنه؟ من : اوی تو از کجا میدونی ؟؟
من : اوهوم
کوک : خب بیب از اول شروع کن...فقط یادت باشه باید پایین د...
جیمین : دارید چیکار میکنید؟؟؟!
به جیمین خیره شدم که داشت من و کوک رو در وضعیت بدی میدید .
من رو زمین نشسته...کوک...شت .
کوک گفت : دارم بهش اموزش خواستگاری میدم؟
جیمین : خواستگاری؟؟اونم به یک دختر
کوک : بلااخره هم ما باید یکچیزایی بدونیم هم اونا
من : راس میگه چرا من دارم مثل اسکولا هرچی میگی گوش میدم...تازه کاجی که یک پرنده قبلا به عنوان تخمش میدونست حلقمه!!
سکوت بدی اینجاد شد و غار غار کلاغ صداش رسید .
این سکوت یکم...سنگینه
جیمین نگاهی به من کرد و گفت : بیایید داخل اینجا خیلی سرده .
من و کوک انگار منتظر همین حرف بودیم و مثل جت رفتیم تو خونه .
وی هم که با رونیلا بازی میکرد...گناه داره این بچه خیلی دوست داره .
امشب هم مجبور به پاک کردن البالو ها شدیم...نباید زیاد بیرون میبود !
هممون پوستامون سفید شده بود و صاف و براق بود ( خاصیت البالو ).
لونیرا باید از اینجا دور میموند و اگر نه خونه زندگی رو البالو میکرد .
بعد شستن دستم گفتم : وی همونطوری باهاش بازی کن نزار بیاد اینور وی : خب منم میخواستم کمک کنم من : یکم بیشتر باهاش بازی کن که کامل خستع شه میبرمش وی : باشه .
نشستیم به پاک کردن البالو ها .
فقط صدای وی و بچه میومد و جونگ کوک ساکت بود .
لونیرا سمتم اومد و دست کرد تو البالوها .
دست راستم که پشتم قایم کرده بودم رو سمتش بردم و دستشو گرفتم و تمیزش کردم.
میدونستم میاد اینور . یک دونه البالو برداشتم و به لبش مالیدم که ببینم خوشش میاد از ترشی یا نه
یکم منتظر موندم که چهرش جوری شد و از برق چشماش فهمیدم خوشش اومد .
البالو رو نصف کردم و گذاشتم دهنش و دیدم خورد!!تعجب کردم که خوشش اومده بود .
یک دو سه تا بهش دادم و وی بردش که باهاش هواپیما بازی بکنه .
بعد تقریبا ده دقیقه متوجه شدم هیچ صدایی از گوگولی و وی نمیاد . گفتم : وی...بچه خوبه؟ وی : هیششش خوابیده .
تعجب کردم و بلند شدم و رفتم پیشش .
تو بغل وی خوابیده بود . اروم گفتم : یکم بیشتر راه برو خوابش عمیق بشه بعد بزار رو تخت باشه؟ وی : باشه .
رفتم بیرون و پیش بقیه .
وی بعد چند دقیقه اومد تو جعممون و اون باعث شد این سکوت بشکنه .
داشتن درمورد غذای دوران بچگی حرف میزدن .
اینکه ساد مامان جیمین خوشمزه تر بود یا پاستا مامان کوک .
یکم تو فکر رفتم . از وضعیتی که لونیرا و جیمین داشتن فکر میکردم .
لونیرا جیمین رو مثل باباش میبینه و مثل پدرش باهاش برخورد میکنه در حالی که جیمین هر روز بدتر از دیروز به لونیرا شک داره .
با سکوتی که شد متوجه شدم دارن نگام میکنن . نگاشون کردم و گفتم : چیشد؟ وی : حالت خوبه؟؟ من : آ..آرع کوک : لونیرا با جیمین مثل پدر رفتار میکنه؟ من : اوی تو از کجا میدونی ؟؟
۵۵.۸k
۰۴ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.