Part : 1
Part : 1 《 بال های سیاه》
برای آخرین بار پیشانی اش را آرام بوسید...
برای آخرین بار با دقیق ترین نگاه ممکن سعی کرد تمام جزئیات صورتش را به خاطر بسپارد...
برای آخرین بار زیبایی مروارید هایه شفافی که در چشمش حلقه زده بودند را ستایش کرد و آن مروارید هایه کوچک دیگر را که روی گونه اش جاری بودند را با انگشتش آرام پاک کرد...
برای آخرین بار گونه اش را که مثل گلبرگ نرم بود نوازش کرد...
برای آخرین بار سرش را در گردنش فرو برد و سعی کرد با عمیق ترین نفس ممکن بوی تنش را به خاطر بسپارد...
برای آخرین بار او را بغل کرد و تلاش کرد چثه ی ظریف و کوچیک او را به خاطر بسپارد...
وقتی خواست بازو هایش را از دور دختر باز کند و او را رها کند دست هایه ظریف دختر گردنش را رها نکردند، بلکه محکم تر دور گردنش حلقه شدند
صدای آرام گریه ی دخترک قلبش را زخمی می کرد، سعی کرد دوباره به خاطر اینکه چرا سرنوشتشان باید اینطوری شود کفر نکند
اما اون کافر بود و هر کافری خدای خودش را دارد و آن دخترک خدایه او بود، او را می پرستید، اما دنیا جایی است که با کافر ها برخورد خوبی نمی شود
می گویند کافر ها لایق عشق نیستند، لایق زنده ماندن نیستند، لایق زجر و عذابند
اما این کافر حاضر بود به تمام خدایان التماس کند تا بگذارند یک شب دیگر این دخترک در آغوشش بخوابد، اما خدایان هم حرف کافر را نمی شنیدند
او نمیخواست گریه کند تا دختر بیشتر غمگین شود
پس آرام دست هایه دختر را از گردنش باز کرد، دست هایش را به آرامی فشرد
دختر آنقدر گریه کرده بود که سفیدی چشمانش از سفید به سرخ تغییر رنگ داده بود
صدای فریاد شیاطین داشت نزدیک تر میشد، اما...آنها با فریاد چه میگفتند؟
شاید میگفتند که آنها بخشیده شده اند و میتوانند تا ابد با هم باشند
اما گوش هایشان چیز دیگری می شنید" اون باید از جهنم بیرون انداخته بشه، اون لیاقت زنده موندن رو نداره، اون به ابلیس خیانت کرد، باید بالهاش رو از تنش جدا کنیم..."
چشمانش رو بست تا از ریختن اشکش جلوگیری کند، قرار بود به خاطر عشق مجازات شود، ولی آنقدر دختر را دوست داشت که تصمیم گرفت گناه هر دو را به جان بخرد، با آرام ترین حالت ممکن به دخترک گریان گفت:
_دیگه وقتشه که بری، دارن میان
دخترک نمیتوانست به خاطر خورشید در حال غروب پشت سره پسر و اشک هایه در چشمش چهره ی او را به خوبی ببیند، اما به جایی از صورتش که گمان می کرد چشمانش است خیره شد و سرش را به چپ و راست تکان داد:
+ نمیرم! این اشتباه هر دومون بوده، پس با هم مجازات میشیم، میدونی که
من هیچ ترسی از مرگ و مجازات این مردم با عقاید مسخره اشون ندارم...
برای آخرین بار پیشانی اش را آرام بوسید...
برای آخرین بار با دقیق ترین نگاه ممکن سعی کرد تمام جزئیات صورتش را به خاطر بسپارد...
برای آخرین بار زیبایی مروارید هایه شفافی که در چشمش حلقه زده بودند را ستایش کرد و آن مروارید هایه کوچک دیگر را که روی گونه اش جاری بودند را با انگشتش آرام پاک کرد...
برای آخرین بار گونه اش را که مثل گلبرگ نرم بود نوازش کرد...
برای آخرین بار سرش را در گردنش فرو برد و سعی کرد با عمیق ترین نفس ممکن بوی تنش را به خاطر بسپارد...
برای آخرین بار او را بغل کرد و تلاش کرد چثه ی ظریف و کوچیک او را به خاطر بسپارد...
وقتی خواست بازو هایش را از دور دختر باز کند و او را رها کند دست هایه ظریف دختر گردنش را رها نکردند، بلکه محکم تر دور گردنش حلقه شدند
صدای آرام گریه ی دخترک قلبش را زخمی می کرد، سعی کرد دوباره به خاطر اینکه چرا سرنوشتشان باید اینطوری شود کفر نکند
اما اون کافر بود و هر کافری خدای خودش را دارد و آن دخترک خدایه او بود، او را می پرستید، اما دنیا جایی است که با کافر ها برخورد خوبی نمی شود
می گویند کافر ها لایق عشق نیستند، لایق زنده ماندن نیستند، لایق زجر و عذابند
اما این کافر حاضر بود به تمام خدایان التماس کند تا بگذارند یک شب دیگر این دخترک در آغوشش بخوابد، اما خدایان هم حرف کافر را نمی شنیدند
او نمیخواست گریه کند تا دختر بیشتر غمگین شود
پس آرام دست هایه دختر را از گردنش باز کرد، دست هایش را به آرامی فشرد
دختر آنقدر گریه کرده بود که سفیدی چشمانش از سفید به سرخ تغییر رنگ داده بود
صدای فریاد شیاطین داشت نزدیک تر میشد، اما...آنها با فریاد چه میگفتند؟
شاید میگفتند که آنها بخشیده شده اند و میتوانند تا ابد با هم باشند
اما گوش هایشان چیز دیگری می شنید" اون باید از جهنم بیرون انداخته بشه، اون لیاقت زنده موندن رو نداره، اون به ابلیس خیانت کرد، باید بالهاش رو از تنش جدا کنیم..."
چشمانش رو بست تا از ریختن اشکش جلوگیری کند، قرار بود به خاطر عشق مجازات شود، ولی آنقدر دختر را دوست داشت که تصمیم گرفت گناه هر دو را به جان بخرد، با آرام ترین حالت ممکن به دخترک گریان گفت:
_دیگه وقتشه که بری، دارن میان
دخترک نمیتوانست به خاطر خورشید در حال غروب پشت سره پسر و اشک هایه در چشمش چهره ی او را به خوبی ببیند، اما به جایی از صورتش که گمان می کرد چشمانش است خیره شد و سرش را به چپ و راست تکان داد:
+ نمیرم! این اشتباه هر دومون بوده، پس با هم مجازات میشیم، میدونی که
من هیچ ترسی از مرگ و مجازات این مردم با عقاید مسخره اشون ندارم...
۳.۴k
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.