پارت 25
پارت 25
جیک:تو دوسش نداری، عاشقشم نیستی، تو میپرستیش، درسته؟ سوبین:درسته.. جیک:تمام سعیمو میکنم که کمکت کنم.. قول میدم.. سوبین:مرسی... بعد از گذشت چند دقیقه جیک گفت:رسیدیم، بفرمایید.. سوبین به کاخ مقابلش نگاه کرد، کاخ سیاه، ولی زیبا و باشکوه. سوبین:ممنون!
و بعد هر دو وارد شدند... سوبین با تعجب به اطراف نگاه میکردم... زیبا ترین و بزرگترین خانه که نه کاخ یا عمارتی بود که تا به حال دیده... جیک:سوبین حواست کجاست؟ بیا بریم داخل.. سوبین :ها؟ اره، اره، بریم... و بعد هر دو وارد کاخ شدند، زیبا بود و مدرن... بزرگ بود، به همه جا با دقت نگاه کرد.. کمی که جلوتر رفتند چند خدمتکار تعظیم کردند، جیک:سوبین رو به اتاقش راهنمایی کنین.. و بعد لبخند کوچکی زد و رفت... سوبین پشت خدمتکار ها رفت و به اتاقش رسید، تعظیم کوچکی کرد و وارد اتاقش شد:یونجونی، دارم میام...
جیک:تو دوسش نداری، عاشقشم نیستی، تو میپرستیش، درسته؟ سوبین:درسته.. جیک:تمام سعیمو میکنم که کمکت کنم.. قول میدم.. سوبین:مرسی... بعد از گذشت چند دقیقه جیک گفت:رسیدیم، بفرمایید.. سوبین به کاخ مقابلش نگاه کرد، کاخ سیاه، ولی زیبا و باشکوه. سوبین:ممنون!
و بعد هر دو وارد شدند... سوبین با تعجب به اطراف نگاه میکردم... زیبا ترین و بزرگترین خانه که نه کاخ یا عمارتی بود که تا به حال دیده... جیک:سوبین حواست کجاست؟ بیا بریم داخل.. سوبین :ها؟ اره، اره، بریم... و بعد هر دو وارد کاخ شدند، زیبا بود و مدرن... بزرگ بود، به همه جا با دقت نگاه کرد.. کمی که جلوتر رفتند چند خدمتکار تعظیم کردند، جیک:سوبین رو به اتاقش راهنمایی کنین.. و بعد لبخند کوچکی زد و رفت... سوبین پشت خدمتکار ها رفت و به اتاقش رسید، تعظیم کوچکی کرد و وارد اتاقش شد:یونجونی، دارم میام...
۱.۶k
۲۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.