پارت ۵۰ "انتقام"
"انتقام"
پارت ۵۰
۱ سال بعد
/از زبان جیمین
تو شرکت پشت میزم نشسته بودم.. ا.ت قرار بود تقریبا آخر های این ماه برگرده که من و هایجین دل تو دلمون نبود بعد یه سال!
گوشیمو از رو میز برداشتم و زنگ ا.ت زدم ولی جواب نداد که دوباره زنگ زدم که بوق میخورد ولی بازم کسی جواب نمیداد که یهو حس بدی گرفتم..تو این یکسال ا.ت یکبارم نشده که جواب گوشیشو نده اگه نتونسته باشه هم جواب بده همونجا بهم پیام میده..اما پیام هم الان نداد!
گوشیمو کلافه گذاشتم رو میز و یه دستی به صورتم کشیدم و نفسمو با خستگی دادم بیرون..یه نگاهی به ساعت کردم ساعت ۲ ظهر بود از سرجام پاشدم و وسایلمو جمع کردم و راه افتادم سمت خونه.
____________
بعد ۲۰ دقیقه رسیدم خونه رفتم تو اتاق و لباس هامو عوض کردم که رفتم سمت اتاق هایجین و درش رو باز کردم که کسی داخل اتاق نبود رفتم سمت آشپز خونه که پرستار هایجین اونجا بود.
+هایجین رو ندیدین؟..تو اتاقش نیست.
رفت طرف سالن و با چشم همه جارو یه دور زد و برگشت طرفم
"همین الان اینجا دیدمش که داشت زنگ مامانش میزد.
+اها پس همین دوروبره..خودم دنبالش میگردم شما برین کارتونو انجام بدین.
سری بالا پایین کرد و رفت که یکم سر جام واستادم که یه صدایی نظرمو جلب کرد که یکم با دقت گوش دادم که دیدم صدای گریه های هایجین بود..
دنبال صدا رفتم که دیدم هایجین لای مبل قایم شده و پاهاشو بغل کرده و داره گریه میکنه آروم آروم.
زود رفتم رو به روش زانو زدم و نشستم و از بغلش گرفتم و بلندش کردم.
+چیشده پسرم..برچی گریه میکنی چی شده؟
دستاشو به چشماش کشید و بهم نگاه کرد
•بابا از دیروز هرچی زنگ مامان میزنم جواب نمیده..مامان هیچوقت تماس های منو جا ننداخته بود.
که دوباره زد زیر گریه که بغلش کردم و تو بغلم نگه داشتمش
+احتمالا کاری داره ..خودش بهت زنگ میزنه!
+بعدشم تو دیگه بزرگ شدی الان ۷ سالته .. مامانت دوست نداره ببینه پسرش این مدلی گریه میکنه ها..پس زود اشک هاتو پاک کن.
از بغلم اومد بیرون و اشک هاشو پاک کرد که یه بوس رو پیشونیش گذاشتم و برگشتم رفتم اتاقم و زود گوشیمو برداشتم.
هایجین راست میگفت ا.ت اگه در حال مرگم باشه بازم گوشیشو جواب میده..که یهو حس بدی گرفتم که زنگ دکتر ا.ت زدم که بعد از چند تا بوق جواب داد
+سلام آقای دکتر خسته نباشید..پارک جیمین هستم.
"سلام بله بفرمایید.
+ببخشید میخواستم بدونم که از ا.ت خبری ندارین؟..امروز نیومده اونجا؟
"ن خانم ا.ت ۲ روزی هستن که نیومدن.
+عا..اها بله ممنون از لطفتون.
گوشی رو قطع کردم و به هرکی که میتونستم زنگ زدم اما نتیجه فرقی نکرد چون کسی خبری نداشت.
عصبی موهامو بهم ریختم و گوشیمو پرت کردم رو تخت و رفتم جلو عکسمون
+ا.ت داری نگرانم میکنی..آدم که آب نمیشه بره تو زمین پس کجایی؟
فردا
کل شب رو نتونستم بخاطر نگرانیم بخوابم..از من بدتر هایجین بود که صدتا چرت و پرت سرهم کردم تا آروم بشه و بخوابه.
از سرجام پاشدم و رفتم سمت ساعت که ساعت ۱۱ بود گوشیمو در اوردم و دوباره زنگ ا.ت زدم که بازم جواب نداد.
رفتم سمت اتاق هایجین میدونستم اگه تو خونه بمونه اعصابش خورد میشه و همش دم از مامانش میزنه .. بعد از گفتن بهش که آماده شه رفتم رو مبل نشستم تا بیاد.
بعد از اومدن هایجین راه افتادیم سمت بیرون..جوری که نصف سئول رو بخاطر هواس گم کنی کشتیم.
۵ ساعت بعد
ساعت های ۶ بود که برگشتیم خونه تو پارکینگ بودیم که دیدم هایجین خوابش برده هم اومدم بغلش کنم چشاشو خوابالو باز کرد که یه لبخند زدم که پیاده شد از ماشین..دستشو گرفتم و باهم راه افتادیم سمت خونه.
+میبینم که پسرم حسابی خسته شده.!(خنده)
کلید انداختم و درو باز کردم که دیدم همه لامپ ها روشنه..ولی من قبل از رفتن همه رو خاموش کرده بودم!
رفتم سمت پریز که و لامپ های اضافی رو خاموش کردم که صدایی داد یکی بلند شد.
_هویی دست نزن به اوناا چیکار اونا داری تو؟ .. ای بابا!
پارت ۵۰
۱ سال بعد
/از زبان جیمین
تو شرکت پشت میزم نشسته بودم.. ا.ت قرار بود تقریبا آخر های این ماه برگرده که من و هایجین دل تو دلمون نبود بعد یه سال!
گوشیمو از رو میز برداشتم و زنگ ا.ت زدم ولی جواب نداد که دوباره زنگ زدم که بوق میخورد ولی بازم کسی جواب نمیداد که یهو حس بدی گرفتم..تو این یکسال ا.ت یکبارم نشده که جواب گوشیشو نده اگه نتونسته باشه هم جواب بده همونجا بهم پیام میده..اما پیام هم الان نداد!
گوشیمو کلافه گذاشتم رو میز و یه دستی به صورتم کشیدم و نفسمو با خستگی دادم بیرون..یه نگاهی به ساعت کردم ساعت ۲ ظهر بود از سرجام پاشدم و وسایلمو جمع کردم و راه افتادم سمت خونه.
____________
بعد ۲۰ دقیقه رسیدم خونه رفتم تو اتاق و لباس هامو عوض کردم که رفتم سمت اتاق هایجین و درش رو باز کردم که کسی داخل اتاق نبود رفتم سمت آشپز خونه که پرستار هایجین اونجا بود.
+هایجین رو ندیدین؟..تو اتاقش نیست.
رفت طرف سالن و با چشم همه جارو یه دور زد و برگشت طرفم
"همین الان اینجا دیدمش که داشت زنگ مامانش میزد.
+اها پس همین دوروبره..خودم دنبالش میگردم شما برین کارتونو انجام بدین.
سری بالا پایین کرد و رفت که یکم سر جام واستادم که یه صدایی نظرمو جلب کرد که یکم با دقت گوش دادم که دیدم صدای گریه های هایجین بود..
دنبال صدا رفتم که دیدم هایجین لای مبل قایم شده و پاهاشو بغل کرده و داره گریه میکنه آروم آروم.
زود رفتم رو به روش زانو زدم و نشستم و از بغلش گرفتم و بلندش کردم.
+چیشده پسرم..برچی گریه میکنی چی شده؟
دستاشو به چشماش کشید و بهم نگاه کرد
•بابا از دیروز هرچی زنگ مامان میزنم جواب نمیده..مامان هیچوقت تماس های منو جا ننداخته بود.
که دوباره زد زیر گریه که بغلش کردم و تو بغلم نگه داشتمش
+احتمالا کاری داره ..خودش بهت زنگ میزنه!
+بعدشم تو دیگه بزرگ شدی الان ۷ سالته .. مامانت دوست نداره ببینه پسرش این مدلی گریه میکنه ها..پس زود اشک هاتو پاک کن.
از بغلم اومد بیرون و اشک هاشو پاک کرد که یه بوس رو پیشونیش گذاشتم و برگشتم رفتم اتاقم و زود گوشیمو برداشتم.
هایجین راست میگفت ا.ت اگه در حال مرگم باشه بازم گوشیشو جواب میده..که یهو حس بدی گرفتم که زنگ دکتر ا.ت زدم که بعد از چند تا بوق جواب داد
+سلام آقای دکتر خسته نباشید..پارک جیمین هستم.
"سلام بله بفرمایید.
+ببخشید میخواستم بدونم که از ا.ت خبری ندارین؟..امروز نیومده اونجا؟
"ن خانم ا.ت ۲ روزی هستن که نیومدن.
+عا..اها بله ممنون از لطفتون.
گوشی رو قطع کردم و به هرکی که میتونستم زنگ زدم اما نتیجه فرقی نکرد چون کسی خبری نداشت.
عصبی موهامو بهم ریختم و گوشیمو پرت کردم رو تخت و رفتم جلو عکسمون
+ا.ت داری نگرانم میکنی..آدم که آب نمیشه بره تو زمین پس کجایی؟
فردا
کل شب رو نتونستم بخاطر نگرانیم بخوابم..از من بدتر هایجین بود که صدتا چرت و پرت سرهم کردم تا آروم بشه و بخوابه.
از سرجام پاشدم و رفتم سمت ساعت که ساعت ۱۱ بود گوشیمو در اوردم و دوباره زنگ ا.ت زدم که بازم جواب نداد.
رفتم سمت اتاق هایجین میدونستم اگه تو خونه بمونه اعصابش خورد میشه و همش دم از مامانش میزنه .. بعد از گفتن بهش که آماده شه رفتم رو مبل نشستم تا بیاد.
بعد از اومدن هایجین راه افتادیم سمت بیرون..جوری که نصف سئول رو بخاطر هواس گم کنی کشتیم.
۵ ساعت بعد
ساعت های ۶ بود که برگشتیم خونه تو پارکینگ بودیم که دیدم هایجین خوابش برده هم اومدم بغلش کنم چشاشو خوابالو باز کرد که یه لبخند زدم که پیاده شد از ماشین..دستشو گرفتم و باهم راه افتادیم سمت خونه.
+میبینم که پسرم حسابی خسته شده.!(خنده)
کلید انداختم و درو باز کردم که دیدم همه لامپ ها روشنه..ولی من قبل از رفتن همه رو خاموش کرده بودم!
رفتم سمت پریز که و لامپ های اضافی رو خاموش کردم که صدایی داد یکی بلند شد.
_هویی دست نزن به اوناا چیکار اونا داری تو؟ .. ای بابا!
۱۱.۳k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.