گس لایتر/۲۴۵
کلماتشو گرچه با فریاد توی صورتش میزد ولی نگاهش پر از غم بود... قطرات اشکی که در تب و تاب سرازیر شدن بودن پشت دیواره ی نگاهش در کمین نشسته بودن...
جونگکوک به اون چشمای غمزده ی معصوم زل زده بود... این اولین بار بود که با تمام وجودش درد کلمات بایول رو می چشید... فقط زمانی تونست درک کنه که خودش هم به اون درد مبتلا شد...
براش عجیب بود که جوابی نداره بهش بده... دلش میخواست بگه که چقدر دوسش داره... اما شاید هنوزم به قدر کافی به زانو درنیومده بود تا مجبور به اعتراف بشه... هنوزم نگران غرورش بود...
جونگکوک: تو نمیدونی وگر...
بایول: چیو نمیدونم؟ میخوای بگی دلیل داشتی؟...مثلا دلیلت برای خیانت این بود که حتی از نزدیک شدن به من متنفر بودی!... جی وو بهم گفت... گفت که بخاطر اختلالت ازم فراری بودی... منم به خودم گفتم بداخلاقیاش و دوریش از من بخاطر اختلالش بوده... پس باید کمکش کنم... ولی خیانت کردنت... فریب دادنمون و تصرف شرکت و همه ی کارای دیگت چیزایی نبود که بتونم تحملشون کنم!!!! هیچکس نمیتونه!!! تو هر بلایی خواستی سرم آوردی... الان آبروی تو به من چه ربطی داره؟ حتی اون شرکتم همه فک میکنن مال توئه... پس اونم به من مربوط نیست!!
جونگکوک: ولی...
بایول: هیششششش... نمیخوام صداتو بشنوم... از اینجا برو و به یاد داشته باش من یه آدم مجردم و زندگیمم هیچ ربطی به تو نداره... پس هرکاری دلم بخواد میکنم!!!
قبل اینکه کنترلشو روی اشکاش از دست بده روشو برگردوند و رفت...
جونگکوک باقی موند و قلبی که آتیش گرفته بود اما هیچ آبی وجود نداشت که خاموشش کنه...
برگشت و سوار ماشینش شد...
احساسات مختلفی همزمان روحشو تحت تاثیر گذاشته بود...
هیچ حرف منطقی ای نداشت که در جواب بایول بگه... و اون هرچقدر از دست جونگکوک عصبانی میشد حق داشت!
وقتی برگشت حالش نامساعد بود و نمیخواست مادرش توی این وضعیت ببینتش...
پس به سمت خونه خودش رفت...
..
..
..
به کمد دیواری تکیه داده بود و تابلوی بزرگ بایول رو روبروی خودش گذاشته بود...
زانوهاشو بغل کرده بود و به عکس چشم دوخته بود...
-لعنت به من... من چرا بازم اومدم و ناراحتت کردم؟... چرا بازم خاطرات بدتو یادآوری کردم؟!!!...
امروز اومدم که بهت بگم توانشو ندارم با کس دیگه ببینمت... مشکل من اخبار و کار کردنت که نبود... فقط مشکلم اون دستایی بود که دور کمرت حلقه شده بود... مشکلم اون نگاهی بود که اونطوری بهت خیره شده بود... دلم نمیخواد اسمت کنار پارک جیمین بیاد!!!... ولی هیچکدوم از این حرفا رو نگفتم! چون نتونستم... وقتی خودم باعث شدم از دستت بدم و خیانت کردم با چه رویی بهت بگم کنار کس دیگه نباش؟؟؟...
لبخند محزونی زد و به تابلوی معشوقش نگاه کرد... روی صورتش دست کشید و با لحنی که سرشار از یقین بود گفت: ولی من نمیذارم کسی تورو ازم بگیره...
مثل آدمی که ناگهانی چیزی رو به خاطر بیاره چشماشو بست و پشت سرشو به در کمد زد...
با لحنی که پر از بغض بود لب زد...
-چرا منِ احمق اون همه مهربونیتو ندیدم!!!... من ظرفیت اون همه عشق تو رو نداشتم! من توی تمام عمرم این همه محبت ندیده بودم... پس نمیتونستم باور کنم که انقد دوسم داشته باشی... منو ببخش گلم!...
*********
جونگکوک به اون چشمای غمزده ی معصوم زل زده بود... این اولین بار بود که با تمام وجودش درد کلمات بایول رو می چشید... فقط زمانی تونست درک کنه که خودش هم به اون درد مبتلا شد...
براش عجیب بود که جوابی نداره بهش بده... دلش میخواست بگه که چقدر دوسش داره... اما شاید هنوزم به قدر کافی به زانو درنیومده بود تا مجبور به اعتراف بشه... هنوزم نگران غرورش بود...
جونگکوک: تو نمیدونی وگر...
بایول: چیو نمیدونم؟ میخوای بگی دلیل داشتی؟...مثلا دلیلت برای خیانت این بود که حتی از نزدیک شدن به من متنفر بودی!... جی وو بهم گفت... گفت که بخاطر اختلالت ازم فراری بودی... منم به خودم گفتم بداخلاقیاش و دوریش از من بخاطر اختلالش بوده... پس باید کمکش کنم... ولی خیانت کردنت... فریب دادنمون و تصرف شرکت و همه ی کارای دیگت چیزایی نبود که بتونم تحملشون کنم!!!! هیچکس نمیتونه!!! تو هر بلایی خواستی سرم آوردی... الان آبروی تو به من چه ربطی داره؟ حتی اون شرکتم همه فک میکنن مال توئه... پس اونم به من مربوط نیست!!
جونگکوک: ولی...
بایول: هیششششش... نمیخوام صداتو بشنوم... از اینجا برو و به یاد داشته باش من یه آدم مجردم و زندگیمم هیچ ربطی به تو نداره... پس هرکاری دلم بخواد میکنم!!!
قبل اینکه کنترلشو روی اشکاش از دست بده روشو برگردوند و رفت...
جونگکوک باقی موند و قلبی که آتیش گرفته بود اما هیچ آبی وجود نداشت که خاموشش کنه...
برگشت و سوار ماشینش شد...
احساسات مختلفی همزمان روحشو تحت تاثیر گذاشته بود...
هیچ حرف منطقی ای نداشت که در جواب بایول بگه... و اون هرچقدر از دست جونگکوک عصبانی میشد حق داشت!
وقتی برگشت حالش نامساعد بود و نمیخواست مادرش توی این وضعیت ببینتش...
پس به سمت خونه خودش رفت...
..
..
..
به کمد دیواری تکیه داده بود و تابلوی بزرگ بایول رو روبروی خودش گذاشته بود...
زانوهاشو بغل کرده بود و به عکس چشم دوخته بود...
-لعنت به من... من چرا بازم اومدم و ناراحتت کردم؟... چرا بازم خاطرات بدتو یادآوری کردم؟!!!...
امروز اومدم که بهت بگم توانشو ندارم با کس دیگه ببینمت... مشکل من اخبار و کار کردنت که نبود... فقط مشکلم اون دستایی بود که دور کمرت حلقه شده بود... مشکلم اون نگاهی بود که اونطوری بهت خیره شده بود... دلم نمیخواد اسمت کنار پارک جیمین بیاد!!!... ولی هیچکدوم از این حرفا رو نگفتم! چون نتونستم... وقتی خودم باعث شدم از دستت بدم و خیانت کردم با چه رویی بهت بگم کنار کس دیگه نباش؟؟؟...
لبخند محزونی زد و به تابلوی معشوقش نگاه کرد... روی صورتش دست کشید و با لحنی که سرشار از یقین بود گفت: ولی من نمیذارم کسی تورو ازم بگیره...
مثل آدمی که ناگهانی چیزی رو به خاطر بیاره چشماشو بست و پشت سرشو به در کمد زد...
با لحنی که پر از بغض بود لب زد...
-چرا منِ احمق اون همه مهربونیتو ندیدم!!!... من ظرفیت اون همه عشق تو رو نداشتم! من توی تمام عمرم این همه محبت ندیده بودم... پس نمیتونستم باور کنم که انقد دوسم داشته باشی... منو ببخش گلم!...
*********
۲۴.۴k
۲۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.