مافیای رمانتیک P2
ا/ت: خ...خو... خوشبختم......من کیم ا/ت هستم
مت: خب حالا که آشنا شدید وقت رفتنه
ا/ت: ددی تو واقعاً منو به این یارو فروختی؟
مت: اولاً این یارو اسم داره دخترهی هرزه دوماً به جای بدهی دادمت
با اشکی که توی چشمام جمع شده بود به سمت اتاقم رفتم تازه یادم افتاد من اونجا مثل یه برده بودم و فقط یه تخت داشتم با یه موبایل تقریباً قدیمی همون موبایل رو برداشتم و رفتم پایین با تهیونگ یا بهتره بگم ددی جدیدم رفتیم بیرون یه ون مشکی جلوی در بود تهیونگ درو برام باز کرد و منم رفتم و یه گوشه نشستم تهیونگ اومد و بغلم نشست
[از زبان تهیونگ]
درو براش باز کردم خیلی مظلوم بود ساکت رفت و یه گوشه نشست خیلی خجالتی بود میخواستم این سکوت رو بشکنم که چشمم به گوشی قدیمی توی دستش افتاد فقط همون رو آورده بود
تهیونگ: چرا فقط گوشیت رو آوردی؟
ا/ت: پدر خوندهی من از من کار میکشید و منو به چشم یه برده میدید، من اونجا فقط یه تخت و این گوشی قدیمی رو داشتم
یه لحظه دلم براش سوخت
تهیونگ: من فکر میکردم پدر واقعیته متأسفم
ا/ت: تو چرا متأسفی به هر حال تو هم منو واسه بردگی میخوای دیگه؟
با این حرفش عصبی شدم ولی چیزی نگفتم با گوشیم به یکی از بادیگاردام پیام دادم و گفتم که یه گوشی جدید برای ا/ت بخره باید بهش نشون بدم که اونقدرا هم آدم بدی نیستم و کاری کنم که عاشقم بشه
[از زبان ا/ت]
رسیدیم خونش وااااااااااای خدای من باورم نمیشد یه کاخ بزرگ بود مثل قصر میموند دهنم باز مونده بود که تهیونگ گفت
تهیونگ: ببند اون قاراژ رو یهو مگس میره توش
تک خنده ای کرد
رفتیم تو ازش پرسیدم
ا/ت: تو مافیایی؟
تهیونگ: آره ولی از من نترس کاری باهات ندارم
نمیدونم چرا ولی با این حرفش آرامش خاصی گرفتم دلم میخواست بهش اعتماد کنم ولی نمیتونستم اون یه مافیا بود یکی از بادیگارداش اومد و یه جعبه بهش داد تهیونگ جعبه رو به سمت من گرفت جعبه رو ازش گرفتم گفت
تهیونگ: بازش کن مال توعه
بازش کردم که دیدم یه گوشی توشه! دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و پردیدم تو بغلش و گفتم
ا/ت: مرسی ددی. باورم نمیشه
یهو به خودم اومدم و فهمیدم که چه غلطی کردم. باورم نمیشد تهیونگ هم منو بغل کرده
از بغلش اومدم بیرون و گفتم
ا/ت: این چه غلطی بود من کردم این چه زِری بود من زدم
فهمیدم که بلند گفتم ولی من باید تو دلم میگفتم
ا/ت: اییییی خاک.... بازم بلند گفتم:|
ا/ت: ببخشید... ببخشید
تهیونگ یه خنده ای سر داد که قلبم ذوب شد
ا/ت: ممنونم بابت گوشی
تهیونگ: خواهش میکنم بیبی گرل
رفتیم داخل خونه تهیونگ داشت منو به خدمتکارا معرفی میکرد
[از زبان تهیونگ]
با گوشی خیلی ذوق کرد و پرید بغلم منم بغلش کردم حس فوقالعادهای بود حسی بود که تا حالا تجربهاش نکرده بودم دختر کیوتی بود ( بقیهاش رو هم که دیگه خودتون میدونین:/ ..)
رفتیم تو به خدمتکارا گفتم
تهیونگ: ایشون ا/ت هستن بانوی جدید این عمارت هر کس باهاش بد رفتاری کنه اخراج میشه (تهیونگ نمیخواد جلوی ا/ت یه فرد بیرحم جلوه بده بخاطر همین کُشت و کُشتار راه نمیندازه) به حرفاش گوش بدین و بهش احترام بزارین
خدمتکارا: چشم
مت: خب حالا که آشنا شدید وقت رفتنه
ا/ت: ددی تو واقعاً منو به این یارو فروختی؟
مت: اولاً این یارو اسم داره دخترهی هرزه دوماً به جای بدهی دادمت
با اشکی که توی چشمام جمع شده بود به سمت اتاقم رفتم تازه یادم افتاد من اونجا مثل یه برده بودم و فقط یه تخت داشتم با یه موبایل تقریباً قدیمی همون موبایل رو برداشتم و رفتم پایین با تهیونگ یا بهتره بگم ددی جدیدم رفتیم بیرون یه ون مشکی جلوی در بود تهیونگ درو برام باز کرد و منم رفتم و یه گوشه نشستم تهیونگ اومد و بغلم نشست
[از زبان تهیونگ]
درو براش باز کردم خیلی مظلوم بود ساکت رفت و یه گوشه نشست خیلی خجالتی بود میخواستم این سکوت رو بشکنم که چشمم به گوشی قدیمی توی دستش افتاد فقط همون رو آورده بود
تهیونگ: چرا فقط گوشیت رو آوردی؟
ا/ت: پدر خوندهی من از من کار میکشید و منو به چشم یه برده میدید، من اونجا فقط یه تخت و این گوشی قدیمی رو داشتم
یه لحظه دلم براش سوخت
تهیونگ: من فکر میکردم پدر واقعیته متأسفم
ا/ت: تو چرا متأسفی به هر حال تو هم منو واسه بردگی میخوای دیگه؟
با این حرفش عصبی شدم ولی چیزی نگفتم با گوشیم به یکی از بادیگاردام پیام دادم و گفتم که یه گوشی جدید برای ا/ت بخره باید بهش نشون بدم که اونقدرا هم آدم بدی نیستم و کاری کنم که عاشقم بشه
[از زبان ا/ت]
رسیدیم خونش وااااااااااای خدای من باورم نمیشد یه کاخ بزرگ بود مثل قصر میموند دهنم باز مونده بود که تهیونگ گفت
تهیونگ: ببند اون قاراژ رو یهو مگس میره توش
تک خنده ای کرد
رفتیم تو ازش پرسیدم
ا/ت: تو مافیایی؟
تهیونگ: آره ولی از من نترس کاری باهات ندارم
نمیدونم چرا ولی با این حرفش آرامش خاصی گرفتم دلم میخواست بهش اعتماد کنم ولی نمیتونستم اون یه مافیا بود یکی از بادیگارداش اومد و یه جعبه بهش داد تهیونگ جعبه رو به سمت من گرفت جعبه رو ازش گرفتم گفت
تهیونگ: بازش کن مال توعه
بازش کردم که دیدم یه گوشی توشه! دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و پردیدم تو بغلش و گفتم
ا/ت: مرسی ددی. باورم نمیشه
یهو به خودم اومدم و فهمیدم که چه غلطی کردم. باورم نمیشد تهیونگ هم منو بغل کرده
از بغلش اومدم بیرون و گفتم
ا/ت: این چه غلطی بود من کردم این چه زِری بود من زدم
فهمیدم که بلند گفتم ولی من باید تو دلم میگفتم
ا/ت: اییییی خاک.... بازم بلند گفتم:|
ا/ت: ببخشید... ببخشید
تهیونگ یه خنده ای سر داد که قلبم ذوب شد
ا/ت: ممنونم بابت گوشی
تهیونگ: خواهش میکنم بیبی گرل
رفتیم داخل خونه تهیونگ داشت منو به خدمتکارا معرفی میکرد
[از زبان تهیونگ]
با گوشی خیلی ذوق کرد و پرید بغلم منم بغلش کردم حس فوقالعادهای بود حسی بود که تا حالا تجربهاش نکرده بودم دختر کیوتی بود ( بقیهاش رو هم که دیگه خودتون میدونین:/ ..)
رفتیم تو به خدمتکارا گفتم
تهیونگ: ایشون ا/ت هستن بانوی جدید این عمارت هر کس باهاش بد رفتاری کنه اخراج میشه (تهیونگ نمیخواد جلوی ا/ت یه فرد بیرحم جلوه بده بخاطر همین کُشت و کُشتار راه نمیندازه) به حرفاش گوش بدین و بهش احترام بزارین
خدمتکارا: چشم
۲۵.۰k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.