✞رمان انتقام✞ پارت 21
•انتقام•
دیانا: بی حال لش کرده بودیم رو مبل هر کی سرش تو کار خودش بود...
خب بچها من حوصلم سر رفته...
مهراب: زیرشو کم کن
دیانا: مهراب
مهراب: جانم؟
دیانا: خفه شو
ارسلان: خب چیکار کنیم خانوم رحیمی شما دستور بده...
رضا: این چندش بازیا چیه اون از امیر ک هی عشقم عشقم میکنه اینم از تو...
پانیذ: همه مثل تو بیشور نیستن ک:)
دیانا: دیگه شما به پانیذ و مهدیس محبت نمیکنین به ما چه؟
رضا: ما نسبتمون متفاوته با شما ما تو رابطه ایم با هم
نکنه تو و ارسلانم تو رابطه این؟
مهراب: فک کنم تو اسانسور نسبت اینام تغییر کرد
دیانا: وای خفه شین دیگه هی هیچی نمیگم شما ی چیزی میزارین روش...
ارسلان: حالا جوش نیار از دو تا بز چه توقعی داری؟
اتوسا: بچه ها زر نزنین انقدر بیاین ویدیو بگیریم
مهراب: باز تو شروع کردی اتوسا منو مهدیس میریم بخوابیم
رضا: منو پانیذم میریم تو اتاقی ک مهراب و مهدس میخوابن شبتون بخیر...
اتوسا: بیشورا دیدی از زیر دستم در رفتن..امیر ما هم بریم بخوابیم اینا همشون رفتن شبتون بخیر بچها...
دیانا: بعد اینکه بچها رفتن منو ارسلان متعجب به هم نگاه کردیم...نکنه اینا فک کردن واقعا ما ی نسبتی با هم داریم میتونیم کنار هم بخوابیم
ارسلان: بیا بریم تو اتاق ی فکری دربارش میکنیم....رفتیم تو یکی از اتاقا دیانا نشست رو تخت منم کنارش نشستم....
دیانا: خب از اونجایی ک من خوابم نمیاد بیا فیلم ببینیم
ارسلان: ترسناک؟
دیانا: امم نه...
ارسلان: میترسی؟
دیانا: زر نزن اسم فیلم ترسناک بگو....
حقیقتا میترسیدم ولی هیچی نمیگفتم
فیلم و پلی دادم تخت دو نفره بود ارسلان اومد کنارم
با هم فیلم و داشتیم میدیدیم ک ی دفعه ی چیزی اومد تو صفحه گوشی
و تنها پنهام اون موقع ارسلان بود...
ارسلان: ی دفعه دیانا یقه لباسمو گرفت و سرشو گزاشت رو سینم چشاشو و رو هم فشرد
دیانا: ارسلان میشع قطع کنیش؟
ارسلان: فیلم و قطع کردم و صورت دیانا رو تو دستام قاب کردم...فنچ کوچولو از هیچی نترس من پیشتم...
دیانا: ناگهان بغضی ک چند ساعت تو گلوم بود ترکید و سرمو گزاشتم رو سینه ارسلان....
ارسلان: دیانا چی شده؟...
دیانا: بی حال لش کرده بودیم رو مبل هر کی سرش تو کار خودش بود...
خب بچها من حوصلم سر رفته...
مهراب: زیرشو کم کن
دیانا: مهراب
مهراب: جانم؟
دیانا: خفه شو
ارسلان: خب چیکار کنیم خانوم رحیمی شما دستور بده...
رضا: این چندش بازیا چیه اون از امیر ک هی عشقم عشقم میکنه اینم از تو...
پانیذ: همه مثل تو بیشور نیستن ک:)
دیانا: دیگه شما به پانیذ و مهدیس محبت نمیکنین به ما چه؟
رضا: ما نسبتمون متفاوته با شما ما تو رابطه ایم با هم
نکنه تو و ارسلانم تو رابطه این؟
مهراب: فک کنم تو اسانسور نسبت اینام تغییر کرد
دیانا: وای خفه شین دیگه هی هیچی نمیگم شما ی چیزی میزارین روش...
ارسلان: حالا جوش نیار از دو تا بز چه توقعی داری؟
اتوسا: بچه ها زر نزنین انقدر بیاین ویدیو بگیریم
مهراب: باز تو شروع کردی اتوسا منو مهدیس میریم بخوابیم
رضا: منو پانیذم میریم تو اتاقی ک مهراب و مهدس میخوابن شبتون بخیر...
اتوسا: بیشورا دیدی از زیر دستم در رفتن..امیر ما هم بریم بخوابیم اینا همشون رفتن شبتون بخیر بچها...
دیانا: بعد اینکه بچها رفتن منو ارسلان متعجب به هم نگاه کردیم...نکنه اینا فک کردن واقعا ما ی نسبتی با هم داریم میتونیم کنار هم بخوابیم
ارسلان: بیا بریم تو اتاق ی فکری دربارش میکنیم....رفتیم تو یکی از اتاقا دیانا نشست رو تخت منم کنارش نشستم....
دیانا: خب از اونجایی ک من خوابم نمیاد بیا فیلم ببینیم
ارسلان: ترسناک؟
دیانا: امم نه...
ارسلان: میترسی؟
دیانا: زر نزن اسم فیلم ترسناک بگو....
حقیقتا میترسیدم ولی هیچی نمیگفتم
فیلم و پلی دادم تخت دو نفره بود ارسلان اومد کنارم
با هم فیلم و داشتیم میدیدیم ک ی دفعه ی چیزی اومد تو صفحه گوشی
و تنها پنهام اون موقع ارسلان بود...
ارسلان: ی دفعه دیانا یقه لباسمو گرفت و سرشو گزاشت رو سینم چشاشو و رو هم فشرد
دیانا: ارسلان میشع قطع کنیش؟
ارسلان: فیلم و قطع کردم و صورت دیانا رو تو دستام قاب کردم...فنچ کوچولو از هیچی نترس من پیشتم...
دیانا: ناگهان بغضی ک چند ساعت تو گلوم بود ترکید و سرمو گزاشتم رو سینه ارسلان....
ارسلان: دیانا چی شده؟...
۵۴.۵k
۱۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.