چند پارتی جینی🥺🫂🧡 part (3)
سوجین « در رو زدم و وارد شدم...انتظار داشتم فقط سوکجین باشه اما سوکجین و اون همکار رومخش هه وون داشتند باهم حرف میزدند...سرفه ی فیکی کردم که نگاه جفتشون برگشت بهم...لبخند ملایم سوکجین با دیدن من کم کم تبدیل به اخم شد...و ههوون هیز و هول با چشاش داشت منو میخورد و لبخند چندشی داشت...
سوکجین معذرت خواهی کوتاهی کرد و با چشاش اشاره کرد بریم بیرون...خوشش نمیومد همکاراش منو ببینن....مخصوصا ههوون، خوب میدونست چقدر هیزه...
بعد از اینکه در اتاق رو بست منو به سمت حیاط بیمارستان هدایت کرد...روی یکی از صندلی های محوطه نشستیم که بالخره زبون باز کردم...
سوجین « آم...اوپا...میدونم خیلی از دستم عصبی ولی من....
سوکجین « ساعت چنده؟
سوجین «...
سوکجین با لحن بلند تری پرسید« ساعت چنده؟!
سوجین « ۱۰ و ربع!
سوکجین « من دیشب بهت گفتم ساعت ۷ بیمارستان باش...حتما با خودت فکر کردی عمل بدون پرستار دستیار خوب پیش نرفت درستع؟ خب اشتباه میکنی چون این بیمارستان پرستار های وقت شناس تر و دانا تر از تو هم داره! خیلی فاز برت نداره که شخص خاصی هستی، قرار بود پرستار دستیار کیم سوکجین بشی اونم توی یکی از عملای ریسک پذیر...خودت فرصتت رو خراب کردی...میدونی چیه...اگه واقعا بهت نیاز داشتم الان مطمئنا یکی توی گوشت میزدم...اما خب...تو کسی نیستی دربرابر اینهمه پرستار ماهر و خوب...نه سواد درست حسابی داری...نه استعدادی...نه پولی...من توی این چند سال فقط میخواستم کمکت کنم...از اون سوسکدونی آوردمت بیرون نذاشتم زیر دین صاحب خونه بمونی...پول بهت میدادم...آوردم تو بیمارستان بلکه بتونی کاری کنی...خواستم امروز با شرکت در این عمل اسمی در کنی...اما...اما تو لیاقت اینا رو نداری...من اشتباهی اینهمه فرصت به یه آدم بی لیاقت دادم....اگه من نباشم تو حتی نمیتونی پول یه تاکسی برای رفت و آمدت رو بدی....بسه دیگه سوجین! یکم به خودت بیا دختر! همش من باید تورو سرپا نگه دارم! من میخوام برای موفقیت خودم تلاش کنم نه که بخوام یکی رو تو خونم نگه دارم...دوروز دیگه میخوام وارد رابطه بشم...میخوام ازدواج کنم...نکنه میخوای بازم تو زندگی منو همسرم باشی؟ یا میخوای به عنوان خدمت...
حرفش با سیلی که از طرف سوجین بود قطع شد....
سوکجین معذرت خواهی کوتاهی کرد و با چشاش اشاره کرد بریم بیرون...خوشش نمیومد همکاراش منو ببینن....مخصوصا ههوون، خوب میدونست چقدر هیزه...
بعد از اینکه در اتاق رو بست منو به سمت حیاط بیمارستان هدایت کرد...روی یکی از صندلی های محوطه نشستیم که بالخره زبون باز کردم...
سوجین « آم...اوپا...میدونم خیلی از دستم عصبی ولی من....
سوکجین « ساعت چنده؟
سوجین «...
سوکجین با لحن بلند تری پرسید« ساعت چنده؟!
سوجین « ۱۰ و ربع!
سوکجین « من دیشب بهت گفتم ساعت ۷ بیمارستان باش...حتما با خودت فکر کردی عمل بدون پرستار دستیار خوب پیش نرفت درستع؟ خب اشتباه میکنی چون این بیمارستان پرستار های وقت شناس تر و دانا تر از تو هم داره! خیلی فاز برت نداره که شخص خاصی هستی، قرار بود پرستار دستیار کیم سوکجین بشی اونم توی یکی از عملای ریسک پذیر...خودت فرصتت رو خراب کردی...میدونی چیه...اگه واقعا بهت نیاز داشتم الان مطمئنا یکی توی گوشت میزدم...اما خب...تو کسی نیستی دربرابر اینهمه پرستار ماهر و خوب...نه سواد درست حسابی داری...نه استعدادی...نه پولی...من توی این چند سال فقط میخواستم کمکت کنم...از اون سوسکدونی آوردمت بیرون نذاشتم زیر دین صاحب خونه بمونی...پول بهت میدادم...آوردم تو بیمارستان بلکه بتونی کاری کنی...خواستم امروز با شرکت در این عمل اسمی در کنی...اما...اما تو لیاقت اینا رو نداری...من اشتباهی اینهمه فرصت به یه آدم بی لیاقت دادم....اگه من نباشم تو حتی نمیتونی پول یه تاکسی برای رفت و آمدت رو بدی....بسه دیگه سوجین! یکم به خودت بیا دختر! همش من باید تورو سرپا نگه دارم! من میخوام برای موفقیت خودم تلاش کنم نه که بخوام یکی رو تو خونم نگه دارم...دوروز دیگه میخوام وارد رابطه بشم...میخوام ازدواج کنم...نکنه میخوای بازم تو زندگی منو همسرم باشی؟ یا میخوای به عنوان خدمت...
حرفش با سیلی که از طرف سوجین بود قطع شد....
۱۱۳.۳k
۳۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.