عشق و غرور p63

******
بسته قرص رو باز کردم و دوتا ریختم کف دستم...انداختم تو دهنم و با کمی آب خوردم
سرمو گرفتم رو به بالا
من ک تو این یه هفته نزدیک ۱۲ تا قرص ضدبارداری خوردم پس این بی حالی و سرگیجم برای چیه؟
خدایا خواهش میکنم حامله نشم
نمیخوام زندگی یه بچه دیگه هم توسط خانواده خانزاده تباه بشه
رفتم تو آشپزخونه که ملیحه خانم گفت:
_شرمنده دخترم نورا خانم گفتن گرسنشونه این ظرف سوپ رو گفتن براشون ببری
_خودش گفته من ببرم؟
گفت:
_اره فک کنم باهات کار داره
شونه ای بالا انداختم و سینی رو گرفتم
دیگه به این دستور دادن هاشون عادت کرده بودم...در اتاق باز بود و سرش تو گوشی
سینی گذاشتم رو میز
_کاری داشتی؟
تحقیر آمیز نگام کرد:
_نه ..تو خدمتکارمی چه کاری میتونم باهات داشته باشم؟
لجم گرفت:
_حد خودتو بدون نورا
صداشو برد بالا:
_چیه نکنه میخوای بلایی سرم بیاری
_تو اینقدر ارزش نداری ک بخوام وقتمو سرت تلف کنم
اینو گفتم و رفتم بیرون
تازه داشت شخصيت واقعی خودش رو نشون میداد
صورتش اومد جلوی چشمم
چشمای آبی روشن ..لبای نسبتا باریک پوست سفید و موهای قهوه ای...هیکلش هم که بی نقص
از من خوشگلتر بود و از مدتی که اومده غصه اینو دارم نکنه خانزاده عاشقش بشه
و آخرم منو آرشاویر رو بندازه بیرون