فیک(Why you)پارت(53)
ا/ت دسته دخترکی رو که معلوم بود تفاوت سنی زیادی ندارن رو گرفت و با تمام جدیت البته در عین ملایت آمیز بهش گفت*
ا/ت:پس لطفا....بدون اینکه چیزیو ازم مخفی کنی....و بدون هیچ ترسی چه خوب چه بد لطفا راستشو بهم بگو....درمورد من.
خدمتکار هو:نگاه نگران*
ا/ت:لطفا .مظلوم*
خدمتکار هو:خوب بانو شما....
ا/ت:نگاه کنجکاو*
خدمتکار هو:شما از نظر شخصیتی آدم مغرور و افادای هستین....جوری که نه به کسی محل میذارین و نه میذارین آب خوش از گلوی کسی پایین بره...
ا/ت:تعجب*
خدمتکار هو: بانو ؟.نگران*
ذهن ا/ت:
واتدفاک این دیگه چجور آدمیه؟؟؟*
ا/ت:واقعا؟؟تعجب*
خدمتکار هو:بله بانو
ا/ت: یعنی اینقدر بدم؟؟؟؟
خدمتکار هو:بله بانو .بی هواسی جواب دادن*
ا/ت:تعجب*
خدمتکار هو که تازه فهمیده بود چی گفت فورا بلند شد و تعظیم ۱۸۰ درجه ای کرد و گفت*
خدمتکار هو:بانوی من این بنده حقیر رو عف کنید واقعا....ببخشید! ترسیده*
ویو ذهن ا/ت*
معلوم نی دختره دو قطبی چیکار کرده با این بدبخت.......چرا اینقدر ازم میترسه؟؟نه !!یعنی چرا ازش میترسه؟؟؟یعنی اینقدر شخصیت مخوفی داره؟؟*
ا/ت با خونسردی بلند شد و سمت دخترک رفت و با صدای آرامش بخشش گفت*
ا/ت:مشکلی نیست سرتو بلند کن... چرا هر تقی به توقی میخوره معذرت میخوای بیا بشین هنوز خیلی چیزا مونده میخوام ازت بشنوم .لبخند*
دخترکی که تا چند لحظه پیش بخاطره ترس از تنبیه شدن اونم بخاطره حرفی که زده بود الان کمی آروم شده بود و با احترام سر جاش نشست و ا/ت هم همراه اون نشست*
ا/ت:خوب هو
خدمتکار هو:بله بانو؟
ا/ت:چرا ازم میترسی؟؟؟
خدمتکار هو:بانو...
ا/ت:بگو دیگه
خدمتکار هو:خوب بانو.. شما همیشه منو.....
ا/ت:؟؟؟
خدمتکار هو:حتی سر چیزایی که حتی ارزش حرف زدن هم نداشت تنبیه میکردیم......
ا/ت:نگرانی *
ا/ت:چه تنببهی؟؟
خدمتکار هو: سرشو انداخت پایین قورت دادن آب دهن*
خدمتکار هو:می گفتین منو تا سرحد مرگ کتک بزنن....با چوب آهن ....
ا/ت:تعجب*
خدمتکار هو:حتی ببار گفتین تا ناخونای انگشتامو بکشن
ا/ت:وای خدای من.....
خدمتکار هو:ولی بانو....
ا/ت:نگاه*
خدمتکار هو:بازم با هر شرایطی میخواستم بهتون خدمت کنم اگرم دستور قتلمو میدادین. لبخند ملیح*
ویو ذهن ا/ت*
این دختر واقعا....خیلی انسانیت داره که با هر شرایطی که داشته کنارش مونده حتی وقتی که میدونست قراره بلایی سرش بیارن بازم مراقبش بود...*
ا/ت:هو نمیدونم چی بگم ...واقعا نمیدونم ....نگران،غمگین* متاسفام
خدمتکار هو:تعجب*
ا/ت:میدونم با یه متاسفام هیچی حل نمیشه....ولی متاسفام که اینکارو باهات کردم.....درسته که یادم نمیاد ولی دردیو که کشیدی احساس کردم......بیخشید
خدمتکار هو:نه بانو چرا عذرخواهی می کنید!!بالاخره گذشته ها گذشته پس غصّه خوردن فایده نداره....بانو اینو بدونید من تو هر شرایطی پیشتونم پس نگران نباشید....وقتی که بیهوش اومدین واقعا خیلی خوشحال شدم
ا/ت: هو میشه لطفا درموردم ....و روابطم با خانوادم و هرچی که هست بگی
خدمتکار هو:وب بانو شما دختر امپراطور چوسان هستین و مادرتون رو یعنی بانوی سوم توی بچگی از دست دادین
بچه هااااااا من زندم 😂😂😂
لایک کامنتم فراموش نشه بوس بوس💜💜💜
ا/ت:پس لطفا....بدون اینکه چیزیو ازم مخفی کنی....و بدون هیچ ترسی چه خوب چه بد لطفا راستشو بهم بگو....درمورد من.
خدمتکار هو:نگاه نگران*
ا/ت:لطفا .مظلوم*
خدمتکار هو:خوب بانو شما....
ا/ت:نگاه کنجکاو*
خدمتکار هو:شما از نظر شخصیتی آدم مغرور و افادای هستین....جوری که نه به کسی محل میذارین و نه میذارین آب خوش از گلوی کسی پایین بره...
ا/ت:تعجب*
خدمتکار هو: بانو ؟.نگران*
ذهن ا/ت:
واتدفاک این دیگه چجور آدمیه؟؟؟*
ا/ت:واقعا؟؟تعجب*
خدمتکار هو:بله بانو
ا/ت: یعنی اینقدر بدم؟؟؟؟
خدمتکار هو:بله بانو .بی هواسی جواب دادن*
ا/ت:تعجب*
خدمتکار هو که تازه فهمیده بود چی گفت فورا بلند شد و تعظیم ۱۸۰ درجه ای کرد و گفت*
خدمتکار هو:بانوی من این بنده حقیر رو عف کنید واقعا....ببخشید! ترسیده*
ویو ذهن ا/ت*
معلوم نی دختره دو قطبی چیکار کرده با این بدبخت.......چرا اینقدر ازم میترسه؟؟نه !!یعنی چرا ازش میترسه؟؟؟یعنی اینقدر شخصیت مخوفی داره؟؟*
ا/ت با خونسردی بلند شد و سمت دخترک رفت و با صدای آرامش بخشش گفت*
ا/ت:مشکلی نیست سرتو بلند کن... چرا هر تقی به توقی میخوره معذرت میخوای بیا بشین هنوز خیلی چیزا مونده میخوام ازت بشنوم .لبخند*
دخترکی که تا چند لحظه پیش بخاطره ترس از تنبیه شدن اونم بخاطره حرفی که زده بود الان کمی آروم شده بود و با احترام سر جاش نشست و ا/ت هم همراه اون نشست*
ا/ت:خوب هو
خدمتکار هو:بله بانو؟
ا/ت:چرا ازم میترسی؟؟؟
خدمتکار هو:بانو...
ا/ت:بگو دیگه
خدمتکار هو:خوب بانو.. شما همیشه منو.....
ا/ت:؟؟؟
خدمتکار هو:حتی سر چیزایی که حتی ارزش حرف زدن هم نداشت تنبیه میکردیم......
ا/ت:نگرانی *
ا/ت:چه تنببهی؟؟
خدمتکار هو: سرشو انداخت پایین قورت دادن آب دهن*
خدمتکار هو:می گفتین منو تا سرحد مرگ کتک بزنن....با چوب آهن ....
ا/ت:تعجب*
خدمتکار هو:حتی ببار گفتین تا ناخونای انگشتامو بکشن
ا/ت:وای خدای من.....
خدمتکار هو:ولی بانو....
ا/ت:نگاه*
خدمتکار هو:بازم با هر شرایطی میخواستم بهتون خدمت کنم اگرم دستور قتلمو میدادین. لبخند ملیح*
ویو ذهن ا/ت*
این دختر واقعا....خیلی انسانیت داره که با هر شرایطی که داشته کنارش مونده حتی وقتی که میدونست قراره بلایی سرش بیارن بازم مراقبش بود...*
ا/ت:هو نمیدونم چی بگم ...واقعا نمیدونم ....نگران،غمگین* متاسفام
خدمتکار هو:تعجب*
ا/ت:میدونم با یه متاسفام هیچی حل نمیشه....ولی متاسفام که اینکارو باهات کردم.....درسته که یادم نمیاد ولی دردیو که کشیدی احساس کردم......بیخشید
خدمتکار هو:نه بانو چرا عذرخواهی می کنید!!بالاخره گذشته ها گذشته پس غصّه خوردن فایده نداره....بانو اینو بدونید من تو هر شرایطی پیشتونم پس نگران نباشید....وقتی که بیهوش اومدین واقعا خیلی خوشحال شدم
ا/ت: هو میشه لطفا درموردم ....و روابطم با خانوادم و هرچی که هست بگی
خدمتکار هو:وب بانو شما دختر امپراطور چوسان هستین و مادرتون رو یعنی بانوی سوم توی بچگی از دست دادین
بچه هااااااا من زندم 😂😂😂
لایک کامنتم فراموش نشه بوس بوس💜💜💜
۹.۶k
۲۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.