خب اینم پارت ۵،احتمالا پارت ۶ و ۷ هم امروز بزارم
●دره ی خوشبختــــــــے♡
《پارت ۵》
●𝕍𝕒𝕝𝕝𝕖𝕪 𝕠𝕗 𝕙𝕒𝕡𝕡𝕚𝕟𝕖𝕤𝕤♡
《ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟝》
وقتی رسیدیم قبل از اینکه پیاده بشه بهش گفتم
+خب.......ببین حواست باشه تا یومی از ماشین پیاده شد دوربینو روشن میکنی و سریع میری جلو منم از یه زاویه ی دیگه دنبالت میام نا از دو تا زاویه بتونیم فیلم و عکس بگیریم.......اوکی؟
-باشه اوکیه.........نگران نباش
وقتی یومی از ماشین پیاده شد همه ی خبرنگارا عین (خیلی عذر می خوام اما )گاو ریختن سرش منم آروم بینشون جلو رفتم جثه ی نسبتا کوچکی داشتم پس راحت می تونستم رد شم از بین جمعیت.........وقتی یومی حرکت کرد به سمت در سالن استیج بقیه دنبالش راه افتادن منم اون وسط گیر افتاده بودم .........سعی داشتم خودم و از بین جمعیت بکشم بیرون.......اما مگه میشد
تا اینکه بعد از چند مین تقلا کردم حس کردم مچ دستم توی دست یه نفر دیگه زندانی شده............خیلی شلوغ بود نتونستم ببینمش ولی فهمیدم دست یه مرده............مچمو کشید و منو از بین جمعیت بزور پرت کرد بیرون..........با شدت از بینشون خارج شدم بخاطر کفش پاشنه بلندم تعادلمو از دست دادم و داشتم با سر می رفتم تو زمین که دستی رو زیر دلم حس کردم که منو بالا کشید و چسبوند به خودش.........سرمو برگردونم.......که با چشمای جونگ کوک که سیاهیش از سیاهی شبم قشنگتر بود روبه رو شدم ........تا حالا چشماش رو انقدر از نزدیک ندیده بودم.....بخاطر جثه ی نسبتا بزرگی که داشت یجورایی توی بغلش گم شده بودم.............یا خدا اینا چیه دارم میگم..
سریع خودمو از بغلش در آوردم
-خوبی؟؟
+آ...آرههه....
-آها.......اگه یه ذره دیرتر رسیده بودم اونجا له شده بودی
+خب .....آره ....... یعنی ممنون(با لبخند زوری از سر شرمندگی)
-نمیخوای بریم.......بقیه همه رفتن
+ها......چی......آره باشه بریم
کل اونروز رو فقط صرف عکس و فیلم گرفتن بودیم.........ولی الحق خیلی عکس و فیلم های خوبی گرفتم یه تیتر خبری عالی هم می نویسم و همه چی حله..........کلا روز خوبی بود......البته بدون در نظر گرفتن اون اتفاقی که بین من و جونگ کوک افتاد......بعد از اون دیگه جونگ کوک حرفی نزد منم از خدا خواسته دیگه حرف نزدم..........
شب بود با جونگ کوک به کافه ی اونجا رفتیم تا بخاطر اینکه خیلی قشنگ و تر و تمیز کارمونو انجام دادیم جشن بگیریم
این دومین بطری سوجویی بود که می خوردیم......تقریبا مست بودیم
+جاااااااا(دیدین توی کیدراما وقتی لیوان هاشونو بهم میزنن یه کلمه ای مثل جاااااا میگن منظورم همونه خودتون دیگه تصور کنید)
+نظرت چیه بطری سومم بزنیم؟
-یا تو باید بشینی پشت فرمون ها مثل اینکه تا همین الانم خیلی مست کردی
+خیلی خوب ........ باشه بخاطر گل روی تو دیگه نمی خورم........همین جا وایسا تا برم ماشین و از پارکینگ بیارم تو هم کم مست نیستی
-باشه برو ولی مطمئنی حالت خوبه.؟؟؟
+آره بابا من ظرفیتم بالاست چی فکر کردی
اینو که گفتم ، داشتم توی راه به سمت ماشین می رفتم که با صحنه ای که دیدم از یه طرف ذوق کردم از یه طرف توی جام خشکم زده بود............
《پارت ۵》
●𝕍𝕒𝕝𝕝𝕖𝕪 𝕠𝕗 𝕙𝕒𝕡𝕡𝕚𝕟𝕖𝕤𝕤♡
《ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟝》
وقتی رسیدیم قبل از اینکه پیاده بشه بهش گفتم
+خب.......ببین حواست باشه تا یومی از ماشین پیاده شد دوربینو روشن میکنی و سریع میری جلو منم از یه زاویه ی دیگه دنبالت میام نا از دو تا زاویه بتونیم فیلم و عکس بگیریم.......اوکی؟
-باشه اوکیه.........نگران نباش
وقتی یومی از ماشین پیاده شد همه ی خبرنگارا عین (خیلی عذر می خوام اما )گاو ریختن سرش منم آروم بینشون جلو رفتم جثه ی نسبتا کوچکی داشتم پس راحت می تونستم رد شم از بین جمعیت.........وقتی یومی حرکت کرد به سمت در سالن استیج بقیه دنبالش راه افتادن منم اون وسط گیر افتاده بودم .........سعی داشتم خودم و از بین جمعیت بکشم بیرون.......اما مگه میشد
تا اینکه بعد از چند مین تقلا کردم حس کردم مچ دستم توی دست یه نفر دیگه زندانی شده............خیلی شلوغ بود نتونستم ببینمش ولی فهمیدم دست یه مرده............مچمو کشید و منو از بین جمعیت بزور پرت کرد بیرون..........با شدت از بینشون خارج شدم بخاطر کفش پاشنه بلندم تعادلمو از دست دادم و داشتم با سر می رفتم تو زمین که دستی رو زیر دلم حس کردم که منو بالا کشید و چسبوند به خودش.........سرمو برگردونم.......که با چشمای جونگ کوک که سیاهیش از سیاهی شبم قشنگتر بود روبه رو شدم ........تا حالا چشماش رو انقدر از نزدیک ندیده بودم.....بخاطر جثه ی نسبتا بزرگی که داشت یجورایی توی بغلش گم شده بودم.............یا خدا اینا چیه دارم میگم..
سریع خودمو از بغلش در آوردم
-خوبی؟؟
+آ...آرههه....
-آها.......اگه یه ذره دیرتر رسیده بودم اونجا له شده بودی
+خب .....آره ....... یعنی ممنون(با لبخند زوری از سر شرمندگی)
-نمیخوای بریم.......بقیه همه رفتن
+ها......چی......آره باشه بریم
کل اونروز رو فقط صرف عکس و فیلم گرفتن بودیم.........ولی الحق خیلی عکس و فیلم های خوبی گرفتم یه تیتر خبری عالی هم می نویسم و همه چی حله..........کلا روز خوبی بود......البته بدون در نظر گرفتن اون اتفاقی که بین من و جونگ کوک افتاد......بعد از اون دیگه جونگ کوک حرفی نزد منم از خدا خواسته دیگه حرف نزدم..........
شب بود با جونگ کوک به کافه ی اونجا رفتیم تا بخاطر اینکه خیلی قشنگ و تر و تمیز کارمونو انجام دادیم جشن بگیریم
این دومین بطری سوجویی بود که می خوردیم......تقریبا مست بودیم
+جاااااااا(دیدین توی کیدراما وقتی لیوان هاشونو بهم میزنن یه کلمه ای مثل جاااااا میگن منظورم همونه خودتون دیگه تصور کنید)
+نظرت چیه بطری سومم بزنیم؟
-یا تو باید بشینی پشت فرمون ها مثل اینکه تا همین الانم خیلی مست کردی
+خیلی خوب ........ باشه بخاطر گل روی تو دیگه نمی خورم........همین جا وایسا تا برم ماشین و از پارکینگ بیارم تو هم کم مست نیستی
-باشه برو ولی مطمئنی حالت خوبه.؟؟؟
+آره بابا من ظرفیتم بالاست چی فکر کردی
اینو که گفتم ، داشتم توی راه به سمت ماشین می رفتم که با صحنه ای که دیدم از یه طرف ذوق کردم از یه طرف توی جام خشکم زده بود............
۶۷.۷k
۰۱ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.