راز جنایت 4
وقتی بلاخره به قصر رسیدم!با سرعت به سمت قلعه رفتم و داخلش شدم*
داد زدم:«هاکان مرتیکه لاشخور عوضی کافیه ببینمت!»
از اون طرف پدر رو دیدم که مشغول معشوقه ی جدید انسانش بود!خیلی عصبانی فریاد زدم:«پدر این چه وضعشه؟ هاکان عوضی اعتبار کل خون آشاما و تمام کسایی که جون دادن تا کسی این موضوع رو با خبر نشه با یه تلفن با خاک یکسان کرد! باعث شد تو گور همه ی اونا بلرزن!»
هنری کینگستون:«اون یک تصمیم منطقی بود، بلاخره ما نمیتونستیم تمام دورانمون مخفی بمونیم که!»
داد زدم:«واقعا که آدم دو رو و کثیفی هستین خوبه قبل مرگ مامان همتون موافق اون آدمایی که جون دادن بابت این بودین!»
هنری کینگستون:«پسر برو به اون برادرت برس ایده ی اون بود!»
با سرعت به سمت اتاق هاکان راه افتادم*
داستان از زبان هنری کینگستون:
میدونستم طبق معمول باید فریاد های ویکتور رو بشنوم پس زیاد برام مهم نبود.
من احترام مادرشو حفظ کرده بودم که بعد مرگشم این پسره یتیم رو که نه بچه ی من و نه اون بود رو قبول کردم!دلیلی هم که اون به عنوان وارث اصلی انتخاب شد وظیفه شناسیش بود!
البته نمیشد قدرت بالاش رو که رکورد کل خون آشام های تاریخ رو زده بود نادیده گرفت!
حداقل نشون میده با همه ی اینا آناستازیا(زن اول هنری کینگستون)آدم باهوشی بوده!
ویکتور نمیدونه و فکر میکنه آناستازیا فقط برام یه هوس بود درحالی که این یک دروغی بیش نبود، من با اون زن های دیگه قصد ترمیم کردن قلب شکسته ام از سوی مرگ آناستازیا رو داشتم.ولی این هرگز یه چیز منطقی به نظر نمیاد!
خدمتکار مشهورم لایلا تعظیم کرد و گفت:«سرورم ویکتور ساما خیلی سریع دستور های جدید و ایده های جلوگیری از جنگ رو برامون ارسال کردن!»
من گفتم:«این خیلی شگفت انگیزه! اون مگه قرار نیست الان توی اتاق هاکان باشه؟ »
لایلا گفت:«چرا سرورم ولی قبل رفتن دستورات لازم رو به میکائیل ساما دادن و اون همرو به ما داد!»
من گفتم:«خوب حالا لیست اون ایده های بی نظیرش رو بخون!»
لایلا گفت:«اولین سطر ایده گفته که یک برنامه ی تلویزیونی را هک کنیم و سپس از طریق آن یک ویدیو پخش کنیم که خون آشام ها غذای خود را از طریق خون های اهدا شده و افراد داوطلب تامین میکنند و این موضوع جزو قانون های جدید سلطنتی میشه! و دومین ایده اینه که ابتدا تمامی مقامات ریاست جمهوری را دعوت به یک پارتی یا مهمانی کنیم و آنها را دعوت به دوستی کنیم و سپس پلیس ها و مقامات دیگر نیویورک را به یک پارتی جدا دعوت میکنیم!»
من با هیجان گفتم:«ایده های خوبی به نظر میان!لطفا دستورشو به بقیه بده و هردو ایده رو عملی کن!»
لایلا:«چشم سرورم.»
داد زدم:«هاکان مرتیکه لاشخور عوضی کافیه ببینمت!»
از اون طرف پدر رو دیدم که مشغول معشوقه ی جدید انسانش بود!خیلی عصبانی فریاد زدم:«پدر این چه وضعشه؟ هاکان عوضی اعتبار کل خون آشاما و تمام کسایی که جون دادن تا کسی این موضوع رو با خبر نشه با یه تلفن با خاک یکسان کرد! باعث شد تو گور همه ی اونا بلرزن!»
هنری کینگستون:«اون یک تصمیم منطقی بود، بلاخره ما نمیتونستیم تمام دورانمون مخفی بمونیم که!»
داد زدم:«واقعا که آدم دو رو و کثیفی هستین خوبه قبل مرگ مامان همتون موافق اون آدمایی که جون دادن بابت این بودین!»
هنری کینگستون:«پسر برو به اون برادرت برس ایده ی اون بود!»
با سرعت به سمت اتاق هاکان راه افتادم*
داستان از زبان هنری کینگستون:
میدونستم طبق معمول باید فریاد های ویکتور رو بشنوم پس زیاد برام مهم نبود.
من احترام مادرشو حفظ کرده بودم که بعد مرگشم این پسره یتیم رو که نه بچه ی من و نه اون بود رو قبول کردم!دلیلی هم که اون به عنوان وارث اصلی انتخاب شد وظیفه شناسیش بود!
البته نمیشد قدرت بالاش رو که رکورد کل خون آشام های تاریخ رو زده بود نادیده گرفت!
حداقل نشون میده با همه ی اینا آناستازیا(زن اول هنری کینگستون)آدم باهوشی بوده!
ویکتور نمیدونه و فکر میکنه آناستازیا فقط برام یه هوس بود درحالی که این یک دروغی بیش نبود، من با اون زن های دیگه قصد ترمیم کردن قلب شکسته ام از سوی مرگ آناستازیا رو داشتم.ولی این هرگز یه چیز منطقی به نظر نمیاد!
خدمتکار مشهورم لایلا تعظیم کرد و گفت:«سرورم ویکتور ساما خیلی سریع دستور های جدید و ایده های جلوگیری از جنگ رو برامون ارسال کردن!»
من گفتم:«این خیلی شگفت انگیزه! اون مگه قرار نیست الان توی اتاق هاکان باشه؟ »
لایلا گفت:«چرا سرورم ولی قبل رفتن دستورات لازم رو به میکائیل ساما دادن و اون همرو به ما داد!»
من گفتم:«خوب حالا لیست اون ایده های بی نظیرش رو بخون!»
لایلا گفت:«اولین سطر ایده گفته که یک برنامه ی تلویزیونی را هک کنیم و سپس از طریق آن یک ویدیو پخش کنیم که خون آشام ها غذای خود را از طریق خون های اهدا شده و افراد داوطلب تامین میکنند و این موضوع جزو قانون های جدید سلطنتی میشه! و دومین ایده اینه که ابتدا تمامی مقامات ریاست جمهوری را دعوت به یک پارتی یا مهمانی کنیم و آنها را دعوت به دوستی کنیم و سپس پلیس ها و مقامات دیگر نیویورک را به یک پارتی جدا دعوت میکنیم!»
من با هیجان گفتم:«ایده های خوبی به نظر میان!لطفا دستورشو به بقیه بده و هردو ایده رو عملی کن!»
لایلا:«چشم سرورم.»
۲.۵k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.