نقاش سلطنتی •-•🧋🫐( چند پارتی )p⁸
.
.
_نلی احساس میکرد طمع اون چای رو هرگز فراموش نمیکنه! چایی که همراه تهیونگ در اخرین روز سفرش به فرانسه نوشیده بودن.....
نلی « من... یه چیزی میخوام بگم
تهیونگ « میشنوم
نلی « اول قول بده هر چیزی که از این لحظه به بعد میشنوی تاثیری توی رابطه دوستانه امون نمیزاره تا بگم
تهیونگ « داری نگرانم میکنی بچه! چی میخواهی بگی؟
نلی « قول بده ته
تهیونگ « قول میدم
نلی « م.. من... من عاشقت شدم! میدونم ممکنه مسخره بنظر برسه ولی من توی همین مدت کم عاشقت شدم..... مطمئنم از روی هوس یا یه حس زود گذر نیست! من حسش میکنم.... وقتی تو نیستی یه چیزی از وجودم کم میشه و فقط در کنار تو کامل میشه! اینا رو گفتم تا بعد حسرتش رو نخورم اما نمیخوام الان جوابم رو بدی! میدونم شکه شدی..... اگه.. اگه تو هم... یعنی اگه تو هم همچین احساسی داشتی برگرد! برو و به حرفهام فکر کن..... سفر بعدیت به اینجا یعنی پاسخ مثبت به حرفهایی که الان من زدم! قبوله؟
تهیونگ « قبوله!
......سه ماه بعد....
_صبح روزی که تهیونگ قرار بود پاریس رو ترک کنه نلی کلی گریه کرده بود و دهن تهیونگ رو سرویس کرده بود! همه میگفتن اون دو نفر رابطه عجیبی دارن..... هر دفعه با هم میرفتن بیرون زخم و زیلی برمیگشتن و مادر بزرگ نلی حسابی غر میزد اما نلی گوشش بدهکار نبود
تهیونگ « وقتی از جزف سراغ نلی رو گرفتم دستش رو به طرف یه اتاق دراز کرد و گفت اونجا توی آشپزخونه اس... حسابی هم غر زد چون نلی آشپزخونه رو به گند کشیده بود تا برای خوشآمد گویی به من کیک درست کنه! اولش باور نکردم اما وقتی وارد آشپزخونه شدم پر از دود و آرد بود.... نلیییی ! دوشنیزه سر به هوا
نلی « اوه تههههه! تو کی اومدی؟؟؟
تهیونگ « همین الان.... اینجا رو منفجر کردی که دختر
نلی « میخواستم برات کیک درست کنم ولی نشد
_نگاهش رو بین اجزای چهره دخترک به گردش در اورد! موهاش به خاطر رد آرد سفید شده بود و نوک دماغش رو شکلاتی کرده بود..... آستین لباسش رو بالا برد و همزمان با بستن پیش بند مخصوص آشپزی به نلی گفت
تهیونگ « بیا من یادت میدم چطور کیک درست کنی
نلی « واقعا؟؟؟؟ هوراااااااااا
_جفتشون خوشحال و رازی بودن! وقت گذروندن با تهیونگ برای نلی یه حس معرکه بود و تهیونگ هم دوست داشت وقتش رو با نلی بگذرونه..... وقتی کیک رو توی فر گذاشتن دیگه سر و وضع هیچ کدومشون مرتب نبود ! حسابی همو کثیف کرده بودن و آشپزخونه منفجر شده بود
تهیونگ « بهتره اینجا رو مرتب کنیم! واگرنه جفتمون رو بیرون میکنن
نلی « *خنده... پدر که تو رو خیلی دوست داره ولی کار من ساخته اس! بزن بریم
_بعد از اینکه مطمئن شدن همه چیز مرتبه قدم زنان به سمت باغ رفتن.... نلی مدام از خودش میپرسید آیا تهیونگ قولشون رو فراموش کرده؟
.
_نلی احساس میکرد طمع اون چای رو هرگز فراموش نمیکنه! چایی که همراه تهیونگ در اخرین روز سفرش به فرانسه نوشیده بودن.....
نلی « من... یه چیزی میخوام بگم
تهیونگ « میشنوم
نلی « اول قول بده هر چیزی که از این لحظه به بعد میشنوی تاثیری توی رابطه دوستانه امون نمیزاره تا بگم
تهیونگ « داری نگرانم میکنی بچه! چی میخواهی بگی؟
نلی « قول بده ته
تهیونگ « قول میدم
نلی « م.. من... من عاشقت شدم! میدونم ممکنه مسخره بنظر برسه ولی من توی همین مدت کم عاشقت شدم..... مطمئنم از روی هوس یا یه حس زود گذر نیست! من حسش میکنم.... وقتی تو نیستی یه چیزی از وجودم کم میشه و فقط در کنار تو کامل میشه! اینا رو گفتم تا بعد حسرتش رو نخورم اما نمیخوام الان جوابم رو بدی! میدونم شکه شدی..... اگه.. اگه تو هم... یعنی اگه تو هم همچین احساسی داشتی برگرد! برو و به حرفهام فکر کن..... سفر بعدیت به اینجا یعنی پاسخ مثبت به حرفهایی که الان من زدم! قبوله؟
تهیونگ « قبوله!
......سه ماه بعد....
_صبح روزی که تهیونگ قرار بود پاریس رو ترک کنه نلی کلی گریه کرده بود و دهن تهیونگ رو سرویس کرده بود! همه میگفتن اون دو نفر رابطه عجیبی دارن..... هر دفعه با هم میرفتن بیرون زخم و زیلی برمیگشتن و مادر بزرگ نلی حسابی غر میزد اما نلی گوشش بدهکار نبود
تهیونگ « وقتی از جزف سراغ نلی رو گرفتم دستش رو به طرف یه اتاق دراز کرد و گفت اونجا توی آشپزخونه اس... حسابی هم غر زد چون نلی آشپزخونه رو به گند کشیده بود تا برای خوشآمد گویی به من کیک درست کنه! اولش باور نکردم اما وقتی وارد آشپزخونه شدم پر از دود و آرد بود.... نلیییی ! دوشنیزه سر به هوا
نلی « اوه تههههه! تو کی اومدی؟؟؟
تهیونگ « همین الان.... اینجا رو منفجر کردی که دختر
نلی « میخواستم برات کیک درست کنم ولی نشد
_نگاهش رو بین اجزای چهره دخترک به گردش در اورد! موهاش به خاطر رد آرد سفید شده بود و نوک دماغش رو شکلاتی کرده بود..... آستین لباسش رو بالا برد و همزمان با بستن پیش بند مخصوص آشپزی به نلی گفت
تهیونگ « بیا من یادت میدم چطور کیک درست کنی
نلی « واقعا؟؟؟؟ هوراااااااااا
_جفتشون خوشحال و رازی بودن! وقت گذروندن با تهیونگ برای نلی یه حس معرکه بود و تهیونگ هم دوست داشت وقتش رو با نلی بگذرونه..... وقتی کیک رو توی فر گذاشتن دیگه سر و وضع هیچ کدومشون مرتب نبود ! حسابی همو کثیف کرده بودن و آشپزخونه منفجر شده بود
تهیونگ « بهتره اینجا رو مرتب کنیم! واگرنه جفتمون رو بیرون میکنن
نلی « *خنده... پدر که تو رو خیلی دوست داره ولی کار من ساخته اس! بزن بریم
_بعد از اینکه مطمئن شدن همه چیز مرتبه قدم زنان به سمت باغ رفتن.... نلی مدام از خودش میپرسید آیا تهیونگ قولشون رو فراموش کرده؟
۳۲.۵k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.