پارت۲۹
کوک: بیا عمارت ببینش
بنیامین گوشی رو قطع کرد که کوک گفت
کوک: پدر زن مردم با شعورن مال ما بیشعوره الدنگ نه سلام میده نه خدا حافظی میکنه
کوک رفت پیش ات پس رفت طبقه پایین دید ات سر میز صبحونه نشسته بود همه هم بودن
کوک: سلام به همگییی ات صبحونمون که تموم شد بیا کارت دارم
ات: باشه بیا بشین
کوک و ات رفتن توی اتاق که کوک گفت
کوک: ات پدرت یعنی بنیامین داره میاد اینجا تنهاس میخواد باهات حرف بزنه
ات: باشه بیاد منم میخوام ببینمش
کوک: جدی ؟ فکر نمی کردم قبول کنی
ات : خب اون که تقصیری نداره
صدای در اومد ات رفت و درو باز کرد
ات: سلام
بنیامین: سلام دخترم خوبی؟
ات: خوبم مرسی بیاتو
بنیامین وات رفتن توی اتاق و بنیامین همه چیو به ات گفت
ات: من واقعا نمیدونم چی بگم(گریه )
بنیامین: ات میدونم سخته اما تقدیر هممون مثل اینکه این بوده خب حالا یه مسئله دیگه هم هست
ات: چی؟
بنیامین: خب من نمیخوام که با کوک باشی
ات: داری چی میگی من اونو دوست دارم و جای من پیش اونه
بنیامین: من همچین چیزی رو نمیخوام سعی کن فراموشش کنی
ات: حتی اگه فراموششم کنم بازم نمیتونم ترکش کنم چون که اون...
بنیامین: اون چی؟
ات: بابا من حامله ام
بنیامین: تو با اون پسره ی الدنگ کی این کارو کردین اخههه
ات: کوک نمی دونه
بنیامین سریع رفت پیش کوک اتم باهاش رفت
بنیامین: هوششش جونگکوکککک (باداد)
کوک: چه مرگته خونه رو گذاشتی روی سرت؟
بنیامین: تو به چه حقی با دختر من که هنوزم به سن قانونی نرسیده همچین کاری کردی
کوک: مگه چیکار کردم؟
ات: میشه آروم باشییی
بنیامین: یعنی چی که دختر منو حامله کردی؟؟؟
کوک: ات تو بارداری؟(ذوق مرگ)
ات: خب .. آره راستش..
که کوک اومد چرخوندش روی هوا
کوک: وایییی من دارم بابا میشمممم
ات: کوک آروم باشششش
بنیامین گوشیش زنگ خورد یه کاری پیش اومد باید میرفت
بنیامین:من می رم اما باهات کار دارم جئون
ات: باشه دیگه خدافظ
بنیامین: خدافظ
کوک: خدافظ بری دیگه بر نگردییییی
بنیامین رفت
کوک :مامان بابا یجی خاله دختر خالههه بیاید پایینننن
هلنا: کوک پسرم چی شده؟
یجی: اوپا چه خبره؟
هلن: چیه خونرو گذاشتید روی سرتون
کوک: منو ات داریم مامان میشیممممم
ات: اسکل پلشت من مامان میشم تو بابا میشی
کوک: آره همین که این میگه
هلنا: وایی خدا خیلی خوشحالم
یجی: واییی من دارم عمه میشم
ات: یه لحظه ساکت شیددد نه من قراره مامان شم نه کوک قراره باباشه نه یجی عمه میشه نه شماها پدر بزرگ مادر بزرگ میشید
کوک: وا یعنی چی شوخیت گرفته؟
ات....
بنظرتون چه خبره ات چی میخواد بگه چرا این حرفا رو زد؟
خب این پارتو بخونید جان من جان جدتون حمایت کنید تا پارت بعدو الان بنویسم بزارم
بنیامین گوشی رو قطع کرد که کوک گفت
کوک: پدر زن مردم با شعورن مال ما بیشعوره الدنگ نه سلام میده نه خدا حافظی میکنه
کوک رفت پیش ات پس رفت طبقه پایین دید ات سر میز صبحونه نشسته بود همه هم بودن
کوک: سلام به همگییی ات صبحونمون که تموم شد بیا کارت دارم
ات: باشه بیا بشین
کوک و ات رفتن توی اتاق که کوک گفت
کوک: ات پدرت یعنی بنیامین داره میاد اینجا تنهاس میخواد باهات حرف بزنه
ات: باشه بیاد منم میخوام ببینمش
کوک: جدی ؟ فکر نمی کردم قبول کنی
ات : خب اون که تقصیری نداره
صدای در اومد ات رفت و درو باز کرد
ات: سلام
بنیامین: سلام دخترم خوبی؟
ات: خوبم مرسی بیاتو
بنیامین وات رفتن توی اتاق و بنیامین همه چیو به ات گفت
ات: من واقعا نمیدونم چی بگم(گریه )
بنیامین: ات میدونم سخته اما تقدیر هممون مثل اینکه این بوده خب حالا یه مسئله دیگه هم هست
ات: چی؟
بنیامین: خب من نمیخوام که با کوک باشی
ات: داری چی میگی من اونو دوست دارم و جای من پیش اونه
بنیامین: من همچین چیزی رو نمیخوام سعی کن فراموشش کنی
ات: حتی اگه فراموششم کنم بازم نمیتونم ترکش کنم چون که اون...
بنیامین: اون چی؟
ات: بابا من حامله ام
بنیامین: تو با اون پسره ی الدنگ کی این کارو کردین اخههه
ات: کوک نمی دونه
بنیامین سریع رفت پیش کوک اتم باهاش رفت
بنیامین: هوششش جونگکوکککک (باداد)
کوک: چه مرگته خونه رو گذاشتی روی سرت؟
بنیامین: تو به چه حقی با دختر من که هنوزم به سن قانونی نرسیده همچین کاری کردی
کوک: مگه چیکار کردم؟
ات: میشه آروم باشییی
بنیامین: یعنی چی که دختر منو حامله کردی؟؟؟
کوک: ات تو بارداری؟(ذوق مرگ)
ات: خب .. آره راستش..
که کوک اومد چرخوندش روی هوا
کوک: وایییی من دارم بابا میشمممم
ات: کوک آروم باشششش
بنیامین گوشیش زنگ خورد یه کاری پیش اومد باید میرفت
بنیامین:من می رم اما باهات کار دارم جئون
ات: باشه دیگه خدافظ
بنیامین: خدافظ
کوک: خدافظ بری دیگه بر نگردییییی
بنیامین رفت
کوک :مامان بابا یجی خاله دختر خالههه بیاید پایینننن
هلنا: کوک پسرم چی شده؟
یجی: اوپا چه خبره؟
هلن: چیه خونرو گذاشتید روی سرتون
کوک: منو ات داریم مامان میشیممممم
ات: اسکل پلشت من مامان میشم تو بابا میشی
کوک: آره همین که این میگه
هلنا: وایی خدا خیلی خوشحالم
یجی: واییی من دارم عمه میشم
ات: یه لحظه ساکت شیددد نه من قراره مامان شم نه کوک قراره باباشه نه یجی عمه میشه نه شماها پدر بزرگ مادر بزرگ میشید
کوک: وا یعنی چی شوخیت گرفته؟
ات....
بنظرتون چه خبره ات چی میخواد بگه چرا این حرفا رو زد؟
خب این پارتو بخونید جان من جان جدتون حمایت کنید تا پارت بعدو الان بنویسم بزارم
۱۲.۵k
۰۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.