ازدواج اجباری پارت 4
ویو ا/ت
فکر قراره زندگیم به گا بره اون صددرصد منو می زنه و آخرشم می ره با یکی دیگه و منم نمی تونم کاری کنم مگه اینکه پدر مادرم واقعا دارم کنن که اینم نشدنی هستش ولی در هر شرایط من نمی تونم کاری کنم و خوابیدم
ویو. یونگی
دست خودم نبود اون دختره اسمش چی بود آها ا/ت اعصابم و خورد کرد ولی من نمی خاستم همچین کاری کنم و تا ساعت 1 شب تو خیابونا با ماشین می گشتم و آروم شدم و رفتم خونه بابام سعی کرد بهم بگه که کاری به ا/ت نداشته باشم و فردا باید برم دنبالشم
صبح
ویو ا/ت امروز مراسم عروسی بود صبح ساعت 7 یونگی اومد دنبالم رفتیم مرکز خرید و لباس عروس انتخاب کردم (اسلاید دوم) و رفتیم آرایشگاه اوف عجب دافی بودم خبر نداشتم که یونگی اومد دنبالم اونم خشوگل شده بوداا بعد رفتیم تالا رو همو بوسیدیم و اولین بوسه ی من رفت برای این آقا بعدش رفتیم خونه و تازه فهمیدم اتاقمون جدا هستش رفتم تو اتاقم و آرایشم و پاک کردم لباسم و پوشیدم (اسلاید سوم) و رفتم بیرون هیچکس نبود یونگی تو اتاقش بود و رفتم آشپزی کردم داشتم غذا درست می کردم که یونگی اومد بیرون
یونگی:نمی دونستم زنم آشپزی بلده
ا/ت:بلد نیستم دارم چرت و پرت می پزم می خایی بخور می خایی هم نخور من به غذاهام عدات کردم
یونگی اومد کنارم ویکم از غذا تست کرد از قیافه اش معلوم بود نمی توه غذارو بخوره
یونگی:غذا از بیرون سفارش می دم ولی باید آشپزی یاد بگیری
ا/ت:باشه
یونگی :لباستم عوض کن
ا/ت:لباس راحتیم اینه
یونگی فردا می ریم لباس بگیریم
ا/ت:اوکییی و اینم یادت باشه وقتی من ناراحتم فقط بادی خرید کنم پس می شه بیشتر منو ببری خرید چون با ازدواج با تو زیاد مثل قبل خوشحال نیستم
یونگی:چون دیشب می خاستم دست روت بلند کنم اوکی
ا/ت نیم دونم چی شد از روی ذوق پریدم تو بغل یونگی که فهمیدم چه غلطی کردم آروم از بغل یونگی اومدم بیرون و اون رفت تو اتاقش خاک بسرم کنن😭
فکر قراره زندگیم به گا بره اون صددرصد منو می زنه و آخرشم می ره با یکی دیگه و منم نمی تونم کاری کنم مگه اینکه پدر مادرم واقعا دارم کنن که اینم نشدنی هستش ولی در هر شرایط من نمی تونم کاری کنم و خوابیدم
ویو. یونگی
دست خودم نبود اون دختره اسمش چی بود آها ا/ت اعصابم و خورد کرد ولی من نمی خاستم همچین کاری کنم و تا ساعت 1 شب تو خیابونا با ماشین می گشتم و آروم شدم و رفتم خونه بابام سعی کرد بهم بگه که کاری به ا/ت نداشته باشم و فردا باید برم دنبالشم
صبح
ویو ا/ت امروز مراسم عروسی بود صبح ساعت 7 یونگی اومد دنبالم رفتیم مرکز خرید و لباس عروس انتخاب کردم (اسلاید دوم) و رفتیم آرایشگاه اوف عجب دافی بودم خبر نداشتم که یونگی اومد دنبالم اونم خشوگل شده بوداا بعد رفتیم تالا رو همو بوسیدیم و اولین بوسه ی من رفت برای این آقا بعدش رفتیم خونه و تازه فهمیدم اتاقمون جدا هستش رفتم تو اتاقم و آرایشم و پاک کردم لباسم و پوشیدم (اسلاید سوم) و رفتم بیرون هیچکس نبود یونگی تو اتاقش بود و رفتم آشپزی کردم داشتم غذا درست می کردم که یونگی اومد بیرون
یونگی:نمی دونستم زنم آشپزی بلده
ا/ت:بلد نیستم دارم چرت و پرت می پزم می خایی بخور می خایی هم نخور من به غذاهام عدات کردم
یونگی اومد کنارم ویکم از غذا تست کرد از قیافه اش معلوم بود نمی توه غذارو بخوره
یونگی:غذا از بیرون سفارش می دم ولی باید آشپزی یاد بگیری
ا/ت:باشه
یونگی :لباستم عوض کن
ا/ت:لباس راحتیم اینه
یونگی فردا می ریم لباس بگیریم
ا/ت:اوکییی و اینم یادت باشه وقتی من ناراحتم فقط بادی خرید کنم پس می شه بیشتر منو ببری خرید چون با ازدواج با تو زیاد مثل قبل خوشحال نیستم
یونگی:چون دیشب می خاستم دست روت بلند کنم اوکی
ا/ت نیم دونم چی شد از روی ذوق پریدم تو بغل یونگی که فهمیدم چه غلطی کردم آروم از بغل یونگی اومدم بیرون و اون رفت تو اتاقش خاک بسرم کنن😭
۸.۷k
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.