مدرسه بانگو (؛ فصل2 پارت1
ا اینک همه چی خراب شد...
داشتیم چویا و چونیا رو نگاه می کردیم که در کلاس بی موقع باز شد و یه دختر مو طلایی از در تو اومد و گفت: سلامـ... اسم من الیس چانع من خواهر چویا هستم...
بعد اومد و به چونیا گفت: می شه بری میز پشت بشینی چون می خوام پیش برادرم بشینم😏
چونیا با بغض گفت: بـ... بــ... بله.
بعد وسایلشو جمع کرد و ریخت روی میز پشتی و نشست.
بعدش معلم با اخم به الیس چان نگاه کرد و گفت: با اجازه کی...
تا حرف معلم قطا نشده بود در کلاس دوبارت باز شد و یه مرد با یه لباس خیلی شیک و لاکچری از
در اومد تو و گفت:
سلام... ببخشید دخترم یهو اومد تو...
موریس: الیس چان بیا بریم عزیرمـ.
الیس: نه بابایی می خوام پیش داداشیم بمونم.
موریس: باش عزیزم بمون. اهان راستی من مدیر جدیدتون هستم.
همه با تعجب نگاه می کردن که موریس گفت: خوب دیگ من رفتم... چویا جونم مراقب خواهرت باش.
چویا: چشم.
معلم درس رو شروع کرد و چویا باز شروع به نکته بردارای کرد ولی چونیا تمام مدت سرش روی میز بود و حرفی نمی زد تا اینک معلم بعد از مقداری درس دادن داد زد:
معلم: چونیا چرا دراز کشیدی وسط کلاس؟!
چونیا:....
معلم: چونیاااا... با تو هستم پاشو و کل کلاس رو روی زمین بشین.
چونیا با هق هق گفت:
خ... هق... خانم می شه... هق. هق... من هق... نشینم زمین.
معلم: نه...نه... حالا بیا اینحا بشین زود
چونیا: چ... هق.. هق... چشم
چونیا رفت و وسط کلاس نشت و سرشو ذوی زانو هاش گذاشت و گریه می کرد. و هر وقت که سرشو بالا میاورد چشمش به چویا و الیس میوفتاد و گریش بیشتر می شد.
الیس: داداشی خسته شدم...
چویا: اشکال نداره دیگ خودت اومدی آبجی جونم بعدش هم الیس رو بغل کرد و هر از چند گاهی سرش رو می بوسید.
چونیا با دیدن این لحضه بغضش ترکید و بلند گریه کرد.
معلم سرشو چرخوند و گفت: بسه چونیا... از کلاس برو بیرون... دیگ هم حق نداری سر کلاس من بشینی...
چونیا: آ.. هق... ب... هق.. ببخشید.. هق
معلم: برو بیرون چونیا... زود.
چونیا از جاش بلند شد و رفت بیرون و نشست تا اینک بابای چویا ( موریس) اومد سمت چونیا و گفت: سلام چونیا خانم چه خبرا؟
چونیا: عمو... هق... تو... هق... من خواهر چویام... هق نه... الیس... هق
تمام... تمام.. 🫠
واس پارت بعد 20 تا لایک و 10 تاکامنت 🥹🧡
خدافس🧡
داشتیم چویا و چونیا رو نگاه می کردیم که در کلاس بی موقع باز شد و یه دختر مو طلایی از در تو اومد و گفت: سلامـ... اسم من الیس چانع من خواهر چویا هستم...
بعد اومد و به چونیا گفت: می شه بری میز پشت بشینی چون می خوام پیش برادرم بشینم😏
چونیا با بغض گفت: بـ... بــ... بله.
بعد وسایلشو جمع کرد و ریخت روی میز پشتی و نشست.
بعدش معلم با اخم به الیس چان نگاه کرد و گفت: با اجازه کی...
تا حرف معلم قطا نشده بود در کلاس دوبارت باز شد و یه مرد با یه لباس خیلی شیک و لاکچری از
در اومد تو و گفت:
سلام... ببخشید دخترم یهو اومد تو...
موریس: الیس چان بیا بریم عزیرمـ.
الیس: نه بابایی می خوام پیش داداشیم بمونم.
موریس: باش عزیزم بمون. اهان راستی من مدیر جدیدتون هستم.
همه با تعجب نگاه می کردن که موریس گفت: خوب دیگ من رفتم... چویا جونم مراقب خواهرت باش.
چویا: چشم.
معلم درس رو شروع کرد و چویا باز شروع به نکته بردارای کرد ولی چونیا تمام مدت سرش روی میز بود و حرفی نمی زد تا اینک معلم بعد از مقداری درس دادن داد زد:
معلم: چونیا چرا دراز کشیدی وسط کلاس؟!
چونیا:....
معلم: چونیاااا... با تو هستم پاشو و کل کلاس رو روی زمین بشین.
چونیا با هق هق گفت:
خ... هق... خانم می شه... هق. هق... من هق... نشینم زمین.
معلم: نه...نه... حالا بیا اینحا بشین زود
چونیا: چ... هق.. هق... چشم
چونیا رفت و وسط کلاس نشت و سرشو ذوی زانو هاش گذاشت و گریه می کرد. و هر وقت که سرشو بالا میاورد چشمش به چویا و الیس میوفتاد و گریش بیشتر می شد.
الیس: داداشی خسته شدم...
چویا: اشکال نداره دیگ خودت اومدی آبجی جونم بعدش هم الیس رو بغل کرد و هر از چند گاهی سرش رو می بوسید.
چونیا با دیدن این لحضه بغضش ترکید و بلند گریه کرد.
معلم سرشو چرخوند و گفت: بسه چونیا... از کلاس برو بیرون... دیگ هم حق نداری سر کلاس من بشینی...
چونیا: آ.. هق... ب... هق.. ببخشید.. هق
معلم: برو بیرون چونیا... زود.
چونیا از جاش بلند شد و رفت بیرون و نشست تا اینک بابای چویا ( موریس) اومد سمت چونیا و گفت: سلام چونیا خانم چه خبرا؟
چونیا: عمو... هق... تو... هق... من خواهر چویام... هق نه... الیس... هق
تمام... تمام.. 🫠
واس پارت بعد 20 تا لایک و 10 تاکامنت 🥹🧡
خدافس🧡
۳.۴k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.