پروژه شکست خورده پارت 12 : بازگشت به محفظه
پروژه شکست خورده پارت 12 : بازگشت به محفظه
النا 🤍🌼:
بیدار که شدم تو آزمایشگاه بودم . احتمالا شدو منو آورده بود اینجا .
هنوز درد داشتم . یسری سیم به دستام وصل بود . از دستام جداشون کردم و بلند شدم .
تو راهرو بودم که یهو صدایی شنیدم .
ویلیام _ هه . این همنوع فرم نهایی زندگیه ؟ این کسیه که امید کل دنیا بهشه و قراره نجاتمون بده ؟ به نظرم یکی باید خودشو نجات بده .
اون یکی از نظافت چی های آرک بود .
هیچوقت ازش خوشم نیومد و اونم از من خوشش نمیومد. هدفش از این حرفا چی بود ؟ چرا داشت اینارو بهم میگفت؟
ویلیام _ فک کنم خودتم بدونی به هیچ دردی نمیخوری . تو بیشتر از اینکه دنیا رو نجات بدی اون رو به سمت تباهی میبری .
صدای ترک خوردن حلقه ها رو میشنیدم ولی نمیتونستم جلوی خشمم رو نسبت به ویلیام بگیرم .
اینقدر رو مخم رژه رفت که آخر ...... حلقه ها شکستن و از دستم جدا شدن .
دیگه دست خودم نبود که چیکار میکردم . دستمو مشت کردم و محکم کوبیدم تو صورت ویلیام . از گونه رنگ پریدش خون میومد و از مشت منم خون میچکید .
احساس میکردم دارم تغییر میکنم چون ویلیام با ترس بهم نگاه میکرد .
رفتم جلوی در اتاق که تازه تمیز شده بود الان به عنوان آینه عمل میکرد .
چشمام سفید بود و مردمکی نداشت . بدنم سیاه بود با خطوط سفید . دندون نیشم بزرگ تر شده بود و کمی تیزتر . طرف تاریک من بیدار شده بود .
اولش یکم ترسیدم ولی بعدش عین دیوونه ها شروع کردم به بلند خندیدن .
شدو ❤️🖤:
با پروفسور و ماریا داشتیم از پنجره به زمین نگاه میکردیم که یهو ویلیام با سرعت هرچه تمام وارد شد .
پاش گیر کرد و افتاد زمین . پروفسور رفت سمتش .
پروفسور _ ویلیام..... چه اتفاقی برات افتاده ؟
ویلیام با یه صدای لرز دار گفت _ النا ..... اون .... عوض شده .
_ نه . نه این اتفاق نمیتونه بیوفته .
پروفسور روبه ماریا گفت _ ماریا ... هرچه سریعتر به یه جای امن برو .
ماریا _ ولی پدربزرگ......
پروفسور _ برو . حالا .
ماریا سرش رو به نشونه تایید تکون داد و رفت .
من و پروفسور از اتاق خارج شدیم و با ردی از خون مواجه شدیم . دنبالش رفتیم .
بعد از چند دقیقه تو راهرو با النا که الان دیگه کاملا شبیه کابوسش شده بود و بین زمین و هوا معلق بود برخورد کردیم .
النا _ اوه شدو . اینجایی ! ظاهر جدیدم چطوره ؟ من که دوسش دارم . یجورایی شبیه تو شدم .
به خط نازک و سفید کنار چشمش خیره شدم . واقعا شبیه من بود البته ..... یکم بدجنس تر .
_ النا ما باید شکستش بدیم . تو باید شکستش بدی . نزار بهت دستور بده که چیکار کنی .
النا _ چی رو شکست بدم شدو ؟ خودمو ؟ میدونی..... من فکر کردم . به این نتیجه رسیدم که چیزیو که درون من زندگی میکنه و بخشی از منه رو نمیتونم از خودم دور کنم .
_ شاید نتونی ولی میتونی مهارش کنی .
النا _ امممممم .... فکر نکنم بخوام .
و به سمتم حمله ور شد . از ضربه هاش جا خالی میدادم . از همیشه سریعتر بود . نمیخواستم بهش آسیب بزنم چون میدونستم که این خود النا نیست که به من حمله میکنه . مشت زد وسط سینم و نقش زمین شدم . اومد به سمتم ولی یهو .....
طرف تاریک النا از بین رفت . چشماش دوباره به اون رنگ آبی آسمونی برگشت و خارهاش سفید شد . وقتی از حال رفت ، ماریا رو پشتش دیدم که با تیر بیهوشی به النا شلیک کرده بود .
ماریا نفس نفس میزد و مثل ما ترسیده بود .
النا رو به داخل محفظه برگردوندیم .
پروفسور _ النا اینجا میمونه . حداقل..... تا وقتی که بتونم محدود کننده های قوی تری بسازم .
و تکه های شکسته محدود کننده ها رو تو دستش فشار داد.
و به النا که الان دوباره داخل محفظه آبی رنگ بود نگاه کرد .
النا 🤍🌼:
بیدار که شدم تو آزمایشگاه بودم . احتمالا شدو منو آورده بود اینجا .
هنوز درد داشتم . یسری سیم به دستام وصل بود . از دستام جداشون کردم و بلند شدم .
تو راهرو بودم که یهو صدایی شنیدم .
ویلیام _ هه . این همنوع فرم نهایی زندگیه ؟ این کسیه که امید کل دنیا بهشه و قراره نجاتمون بده ؟ به نظرم یکی باید خودشو نجات بده .
اون یکی از نظافت چی های آرک بود .
هیچوقت ازش خوشم نیومد و اونم از من خوشش نمیومد. هدفش از این حرفا چی بود ؟ چرا داشت اینارو بهم میگفت؟
ویلیام _ فک کنم خودتم بدونی به هیچ دردی نمیخوری . تو بیشتر از اینکه دنیا رو نجات بدی اون رو به سمت تباهی میبری .
صدای ترک خوردن حلقه ها رو میشنیدم ولی نمیتونستم جلوی خشمم رو نسبت به ویلیام بگیرم .
اینقدر رو مخم رژه رفت که آخر ...... حلقه ها شکستن و از دستم جدا شدن .
دیگه دست خودم نبود که چیکار میکردم . دستمو مشت کردم و محکم کوبیدم تو صورت ویلیام . از گونه رنگ پریدش خون میومد و از مشت منم خون میچکید .
احساس میکردم دارم تغییر میکنم چون ویلیام با ترس بهم نگاه میکرد .
رفتم جلوی در اتاق که تازه تمیز شده بود الان به عنوان آینه عمل میکرد .
چشمام سفید بود و مردمکی نداشت . بدنم سیاه بود با خطوط سفید . دندون نیشم بزرگ تر شده بود و کمی تیزتر . طرف تاریک من بیدار شده بود .
اولش یکم ترسیدم ولی بعدش عین دیوونه ها شروع کردم به بلند خندیدن .
شدو ❤️🖤:
با پروفسور و ماریا داشتیم از پنجره به زمین نگاه میکردیم که یهو ویلیام با سرعت هرچه تمام وارد شد .
پاش گیر کرد و افتاد زمین . پروفسور رفت سمتش .
پروفسور _ ویلیام..... چه اتفاقی برات افتاده ؟
ویلیام با یه صدای لرز دار گفت _ النا ..... اون .... عوض شده .
_ نه . نه این اتفاق نمیتونه بیوفته .
پروفسور روبه ماریا گفت _ ماریا ... هرچه سریعتر به یه جای امن برو .
ماریا _ ولی پدربزرگ......
پروفسور _ برو . حالا .
ماریا سرش رو به نشونه تایید تکون داد و رفت .
من و پروفسور از اتاق خارج شدیم و با ردی از خون مواجه شدیم . دنبالش رفتیم .
بعد از چند دقیقه تو راهرو با النا که الان دیگه کاملا شبیه کابوسش شده بود و بین زمین و هوا معلق بود برخورد کردیم .
النا _ اوه شدو . اینجایی ! ظاهر جدیدم چطوره ؟ من که دوسش دارم . یجورایی شبیه تو شدم .
به خط نازک و سفید کنار چشمش خیره شدم . واقعا شبیه من بود البته ..... یکم بدجنس تر .
_ النا ما باید شکستش بدیم . تو باید شکستش بدی . نزار بهت دستور بده که چیکار کنی .
النا _ چی رو شکست بدم شدو ؟ خودمو ؟ میدونی..... من فکر کردم . به این نتیجه رسیدم که چیزیو که درون من زندگی میکنه و بخشی از منه رو نمیتونم از خودم دور کنم .
_ شاید نتونی ولی میتونی مهارش کنی .
النا _ امممممم .... فکر نکنم بخوام .
و به سمتم حمله ور شد . از ضربه هاش جا خالی میدادم . از همیشه سریعتر بود . نمیخواستم بهش آسیب بزنم چون میدونستم که این خود النا نیست که به من حمله میکنه . مشت زد وسط سینم و نقش زمین شدم . اومد به سمتم ولی یهو .....
طرف تاریک النا از بین رفت . چشماش دوباره به اون رنگ آبی آسمونی برگشت و خارهاش سفید شد . وقتی از حال رفت ، ماریا رو پشتش دیدم که با تیر بیهوشی به النا شلیک کرده بود .
ماریا نفس نفس میزد و مثل ما ترسیده بود .
النا رو به داخل محفظه برگردوندیم .
پروفسور _ النا اینجا میمونه . حداقل..... تا وقتی که بتونم محدود کننده های قوی تری بسازم .
و تکه های شکسته محدود کننده ها رو تو دستش فشار داد.
و به النا که الان دوباره داخل محفظه آبی رنگ بود نگاه کرد .
۱.۶k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.