⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 87
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
خندید و شنلمو دوباره روی سرم گذاشت و با هم وارد باغ شدیم.
از دخترا مهشاد و عسل و آتوسا و پانیذ و از پسرا محراب و محمد و امیر و رضا ساقدوش مون بودن..
ساقدوش ها پشت سرمون وایسادن و همگام با هم سمت صندلی مخصوص عروس و داماد رفتیم و نشستیم.
عاقد اومد و شروع به گفتن حرفای رایج کرد،
نیم نگاهی به ارسلان انداختم که با شور خیره به من بود.
لبخند مطمئن و آرامش بخشی زد که دلم گرم شد.
آروم چشمامو بستم و از ته دل آرزو کردم تا ابد کنار ارسلان با
همین عشق و خواستن باشم.
عاقد دفعه سوم بود که داشت میپرسید و باید جواب میدادم.
مکثی کردم.. پدر و مادر یا بزرگتری نداشتم که بخوام با اجازه شون بگم بله.. عجب سرنوشت تلخی!:)
آزیتا خانم که بغلم وایستاده بود دستمو تو دستش گرفت و کنار گوشم گفت :< همیشه به چشم دخترم دیدمت، دوست دارم تو هم منو به چشم مادرت ببینی:) >
گونه اش رو بوسیدم و رو به جمعیت گفتم :< با اجازه ی آزیتا خانم و آقا مرتضی که جای پدر و مادرم هستن.. بله!(: >
صدای دست و هلهله بلندشد. ارسلان هم بله گفت و بعد کمی به سمت من متمایل شد و
پیشونیمو بوسید.
کم کم همه اومدن و بهمون تبریک گفتن و کادو های عروسی مون رو دادن..
موقع شام شده بود..
با ارسلان رفتیم سر میز نشستیم، روی میز با شمع شکل قلب در آورده بودن و وسط قلب غذامونو چیده
بودن و برگای گل هم اطرافش ریخته بودن.
ارسلان قاشقشو پر کرد و به طرف دهنم آورد و منم با لبخند دهنمو باز کردم.
تمام غذا رو همینجوری به خوردم داد و وقتی خواست
خودش غذا بخوره من قاشق رو پر کردم و به طرف دهنش بردم.
غذاشو با لبخند از دست من خورد و وقتی تموم شد سرشو به طرفم آورد و آروم زیر گوشم گفت :< بالاخره اسمتو کنار اسمم ثبت کردم، دیگه رسما مال خودم شدی:) >
خندیدم و گفتم :< بالاخره خانومت شدم(: >
تمام طول شب به نگاه ها و لبخند هامون به هم گذشت..
چند ساعت بعد عروسی تموم شد و همه ی مهمون ها رفتند..
توی راهرو بودیم که آقا مرتضی و آزیتا خانوم اومدن کنار مون..
آقا مرتضی دستمو گرفت و تو دست ارسلان گذاشت و گفت :< از همین لحظه تا آخر عمرتون یه زندگیِ پر از آرامش و عشق رو براتون آرزو میکنم >
بغلش کردم و گفتم :< ممنون باباجون >
آزیتا خانوم :< خوشبخت بشید >
داخل خونه که رفتند ارسلان با یه لبخند موزی نگاهم کرد و گفت :< خب خانوم خانوما.. یادته گفتم بالاخره تنها میشیم؟ >
جیغ آرومی زدم و از پله ها رفتم بالا که سریع خودشو بهم رسوند و بغلم کرد و طبقه ی بالا برد...
پارت 87
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
خندید و شنلمو دوباره روی سرم گذاشت و با هم وارد باغ شدیم.
از دخترا مهشاد و عسل و آتوسا و پانیذ و از پسرا محراب و محمد و امیر و رضا ساقدوش مون بودن..
ساقدوش ها پشت سرمون وایسادن و همگام با هم سمت صندلی مخصوص عروس و داماد رفتیم و نشستیم.
عاقد اومد و شروع به گفتن حرفای رایج کرد،
نیم نگاهی به ارسلان انداختم که با شور خیره به من بود.
لبخند مطمئن و آرامش بخشی زد که دلم گرم شد.
آروم چشمامو بستم و از ته دل آرزو کردم تا ابد کنار ارسلان با
همین عشق و خواستن باشم.
عاقد دفعه سوم بود که داشت میپرسید و باید جواب میدادم.
مکثی کردم.. پدر و مادر یا بزرگتری نداشتم که بخوام با اجازه شون بگم بله.. عجب سرنوشت تلخی!:)
آزیتا خانم که بغلم وایستاده بود دستمو تو دستش گرفت و کنار گوشم گفت :< همیشه به چشم دخترم دیدمت، دوست دارم تو هم منو به چشم مادرت ببینی:) >
گونه اش رو بوسیدم و رو به جمعیت گفتم :< با اجازه ی آزیتا خانم و آقا مرتضی که جای پدر و مادرم هستن.. بله!(: >
صدای دست و هلهله بلندشد. ارسلان هم بله گفت و بعد کمی به سمت من متمایل شد و
پیشونیمو بوسید.
کم کم همه اومدن و بهمون تبریک گفتن و کادو های عروسی مون رو دادن..
موقع شام شده بود..
با ارسلان رفتیم سر میز نشستیم، روی میز با شمع شکل قلب در آورده بودن و وسط قلب غذامونو چیده
بودن و برگای گل هم اطرافش ریخته بودن.
ارسلان قاشقشو پر کرد و به طرف دهنم آورد و منم با لبخند دهنمو باز کردم.
تمام غذا رو همینجوری به خوردم داد و وقتی خواست
خودش غذا بخوره من قاشق رو پر کردم و به طرف دهنش بردم.
غذاشو با لبخند از دست من خورد و وقتی تموم شد سرشو به طرفم آورد و آروم زیر گوشم گفت :< بالاخره اسمتو کنار اسمم ثبت کردم، دیگه رسما مال خودم شدی:) >
خندیدم و گفتم :< بالاخره خانومت شدم(: >
تمام طول شب به نگاه ها و لبخند هامون به هم گذشت..
چند ساعت بعد عروسی تموم شد و همه ی مهمون ها رفتند..
توی راهرو بودیم که آقا مرتضی و آزیتا خانوم اومدن کنار مون..
آقا مرتضی دستمو گرفت و تو دست ارسلان گذاشت و گفت :< از همین لحظه تا آخر عمرتون یه زندگیِ پر از آرامش و عشق رو براتون آرزو میکنم >
بغلش کردم و گفتم :< ممنون باباجون >
آزیتا خانوم :< خوشبخت بشید >
داخل خونه که رفتند ارسلان با یه لبخند موزی نگاهم کرد و گفت :< خب خانوم خانوما.. یادته گفتم بالاخره تنها میشیم؟ >
جیغ آرومی زدم و از پله ها رفتم بالا که سریع خودشو بهم رسوند و بغلم کرد و طبقه ی بالا برد...
۱۱.۱k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.