مافیای بزرگ
𝐛𝐢𝐠 𝐦𝐚𝐟𝐢𝐚
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟒
٪اوه اوه خانم خوشگله اعصبی شده !
٪(روبه وون هو گفت) خب بیبنم چیکار میکنی این بد گرل ادب کن پسرم اون موقع شاید به ازدواجتون راضی شدم!
×چشم اوما !
یوران رفت بیرون وون هو به ات نزدیک شد که ات چسبید به دیوار وون هو فاصله ی شون رو به صفر نشوند جوری که حرف می زد لبش به لب ات می خورد
×بیبن من دوستت دارم یعنی عاشقتم دوس ندارم زیاد درد بکشی پس خودت بگو البته نگران نباش تا بعد عروسی کاری باهات ندارم(آخرش رو با خنده گفت)
_حالم ازت بهم می خوره(با بغض)
×مشکلی نیست این اول هاشه
نمی تونستم تکون بخرم دوباره اون ترس برگشته بهم انگار بدنم کلا سر شده بود(بچه ها یه نکته راجب ترس ات ، ات وقتی ۶ سالش بود می خواستن بهش تجا*ور کنن ولی نتونست چون تهیونگ نجاتش داد برای همین ات ار اینا می ترسه ولی اینجوری میشه انگار بدنش قفل میکنه )
×(نازش کرد)نترس نترس
بلند شد
×خب حالا بشمار
_نع نکن عوضی(با داد و بغض)
×(شروع کرد )
_۱...۲..۳..۴......۱۰۵..۱۶۰(بیهوش شد )
×پس هنوز هم بد گرلی خلیج خب ببریدش تو یه اتاق به دکتر هم بگین بیاد زخم هاشو پانسمان کنه!
!چشم ارباب
ات بردن تو یه اتاق سفید معلومی که دکتر اومد زخم هاشو پانسمان کرد کرد و رفت بعد خدمتکار دختر یه لباس دیگه تن ات کرد چون اون لباسش به گ*ا رفته بود (عکسش می زارم)بعد رفت
فردا صبح آن روز
ویو ات
با خوردن نور به چشم هام بیدار شدم دیدم لباسام عوض شده زخم هام باند پیچی سرم رو کج کردم که به اطراف نگاه کنم دیدم وون هو با یه سینی پر از خوراکی دم در وایساده
×صبح بخیر لیدی
_(چشم قره)
×باشه تو ناز کن ولی باید غذا بخوری
اومد طرفم سینی گذاشت رو تخت و گفت
×تا تو اینو بخوری برمیگردم(لبخند)
_بری دیگه بر نگردی
×دارم میشنوم هاااا
_خب به چپم
×تو هم به وقتش رام میشی(در و بست و رفت)
_مرتیکه عوضی دیشبت پدرم در آوردی بعد الان من عاشقتم دوست دارم چندش عن تر گوزو تازه کجاشو دیدی من رام بشو نیستم من جلو بابام وایسادم تو که دیگه خری نیستی ایششش
بعد شروع کردم به صبحونه خوردن غذام که تموم شد سینی گذاشتم اون ور رفتم جلوی آینه مرتیکه ی لعنتی نگاه کن با بدنم چی کار کرد اوفففف بعد رفتم رو تخت امشب که نه چون حتما مراقبن فردا شب فرار میکنم آره فعلا باید دنبال یه سرگرمی باشم می خاستم پاشم که در اتاق باز شد اون وون هو ی عوضی اومد
×بیدار شدی بیب!
_به من نگو بیب!
×خیله خب عصبی نشو
_حوصلم سر رفته
×بیا ببرمت کتاب خونه می دونم دوس داری
_ایشششش
به دنبالش رفتم بردتم توی یه کتاب خونه خیلی خفن(کتاب خونه ی دیو و دلبر تصویر کنید)واییی خیلی خوب بود خیلی ذوقققق کرده بود که وون هو گفت
×خوشت اومد نع!؟
خودم رو جمع و جور کردم و گفتم
_نه به پای کتاب خونه عمارت ما نمیرسه(سرد)
×باشه تو آخر رام میشی(پوزخند)
_عوضی
×شنیدم
_خب به چپم
×اوفففف بیا اینجا یه کتاب بخونیم چه ژانری دوست داری؟
_فانتزی یا دارک فرقی نداره
×عاشقانه چی!؟
_اونم می خونم
×خب پس بیا خوردم کن بخونیم تازه به اینجا اضافه شد!
_خیله خب(سرد)
بعد دوتا کتاب مدل هم برداشت رفت رو یه مدل دو نفره نشست روبه من کرد و گفت
×بیا دیگه!
_رفتم اون ور ترش نشستم کتبو بهم داد شروع کردم به خودش.......
ویو کوک
خماریییییییی🌚🦋
اسلاید ۱ لباس ات
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟒
٪اوه اوه خانم خوشگله اعصبی شده !
٪(روبه وون هو گفت) خب بیبنم چیکار میکنی این بد گرل ادب کن پسرم اون موقع شاید به ازدواجتون راضی شدم!
×چشم اوما !
یوران رفت بیرون وون هو به ات نزدیک شد که ات چسبید به دیوار وون هو فاصله ی شون رو به صفر نشوند جوری که حرف می زد لبش به لب ات می خورد
×بیبن من دوستت دارم یعنی عاشقتم دوس ندارم زیاد درد بکشی پس خودت بگو البته نگران نباش تا بعد عروسی کاری باهات ندارم(آخرش رو با خنده گفت)
_حالم ازت بهم می خوره(با بغض)
×مشکلی نیست این اول هاشه
نمی تونستم تکون بخرم دوباره اون ترس برگشته بهم انگار بدنم کلا سر شده بود(بچه ها یه نکته راجب ترس ات ، ات وقتی ۶ سالش بود می خواستن بهش تجا*ور کنن ولی نتونست چون تهیونگ نجاتش داد برای همین ات ار اینا می ترسه ولی اینجوری میشه انگار بدنش قفل میکنه )
×(نازش کرد)نترس نترس
بلند شد
×خب حالا بشمار
_نع نکن عوضی(با داد و بغض)
×(شروع کرد )
_۱...۲..۳..۴......۱۰۵..۱۶۰(بیهوش شد )
×پس هنوز هم بد گرلی خلیج خب ببریدش تو یه اتاق به دکتر هم بگین بیاد زخم هاشو پانسمان کنه!
!چشم ارباب
ات بردن تو یه اتاق سفید معلومی که دکتر اومد زخم هاشو پانسمان کرد کرد و رفت بعد خدمتکار دختر یه لباس دیگه تن ات کرد چون اون لباسش به گ*ا رفته بود (عکسش می زارم)بعد رفت
فردا صبح آن روز
ویو ات
با خوردن نور به چشم هام بیدار شدم دیدم لباسام عوض شده زخم هام باند پیچی سرم رو کج کردم که به اطراف نگاه کنم دیدم وون هو با یه سینی پر از خوراکی دم در وایساده
×صبح بخیر لیدی
_(چشم قره)
×باشه تو ناز کن ولی باید غذا بخوری
اومد طرفم سینی گذاشت رو تخت و گفت
×تا تو اینو بخوری برمیگردم(لبخند)
_بری دیگه بر نگردی
×دارم میشنوم هاااا
_خب به چپم
×تو هم به وقتش رام میشی(در و بست و رفت)
_مرتیکه عوضی دیشبت پدرم در آوردی بعد الان من عاشقتم دوست دارم چندش عن تر گوزو تازه کجاشو دیدی من رام بشو نیستم من جلو بابام وایسادم تو که دیگه خری نیستی ایششش
بعد شروع کردم به صبحونه خوردن غذام که تموم شد سینی گذاشتم اون ور رفتم جلوی آینه مرتیکه ی لعنتی نگاه کن با بدنم چی کار کرد اوفففف بعد رفتم رو تخت امشب که نه چون حتما مراقبن فردا شب فرار میکنم آره فعلا باید دنبال یه سرگرمی باشم می خاستم پاشم که در اتاق باز شد اون وون هو ی عوضی اومد
×بیدار شدی بیب!
_به من نگو بیب!
×خیله خب عصبی نشو
_حوصلم سر رفته
×بیا ببرمت کتاب خونه می دونم دوس داری
_ایشششش
به دنبالش رفتم بردتم توی یه کتاب خونه خیلی خفن(کتاب خونه ی دیو و دلبر تصویر کنید)واییی خیلی خوب بود خیلی ذوقققق کرده بود که وون هو گفت
×خوشت اومد نع!؟
خودم رو جمع و جور کردم و گفتم
_نه به پای کتاب خونه عمارت ما نمیرسه(سرد)
×باشه تو آخر رام میشی(پوزخند)
_عوضی
×شنیدم
_خب به چپم
×اوفففف بیا اینجا یه کتاب بخونیم چه ژانری دوست داری؟
_فانتزی یا دارک فرقی نداره
×عاشقانه چی!؟
_اونم می خونم
×خب پس بیا خوردم کن بخونیم تازه به اینجا اضافه شد!
_خیله خب(سرد)
بعد دوتا کتاب مدل هم برداشت رفت رو یه مدل دو نفره نشست روبه من کرد و گفت
×بیا دیگه!
_رفتم اون ور ترش نشستم کتبو بهم داد شروع کردم به خودش.......
ویو کوک
خماریییییییی🌚🦋
اسلاید ۱ لباس ات
۱۰.۲k
۲۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.