پارت۶۱
با چشم های گشاد به مادرم نگاه کردم و با صدای خفه ای زمزمه کردم.
پرتقال بدی بهش . . مسموم میشه. . . میمیره. . . نمیتونی طلسمو قاطی آب ..
بی توجه به من طلسم دیگه ای رو از داخل کیف دستیش بیرون آورد و با
کبریتی که روشن کرد, گوشه ایش رو آتیش زد.
-زود باش کوک. . . وقت نداریم
سعی کردم نفس عمیقی بکشم و با آروم کار کردنم این حماقت رو تا جای
ممکن عقب بندازم.
برای لحظات کوتاهی به حال کیم تهیونگ تاسف خوردم که سرنوشتش به
ما گره خورده بود. . . البته فقط برای چند لحظه ی کوتاه
-خب گفتی پدر و مادرت کی میان؟
نمیخواستم دوباره با کمربند به سمتم حمله کنه, پس به دروغ لب زدم:
-فعال سئول نیستن. . . تا چند روز دیگه میرسن اینجا
حداقل تا چند روز دیگه میتونستم برم آپارتمانم و از دست این مرد و
رفتارهای عجیب و غریب و گاها ترسناکش نجات پیدا کنم.
-خوبه. . .
لیوان آب پرتقالی رو جلوم روی میز گذاشت و زمزمه کرد:
-ویتامین ث داره. . . بخورش. . .
لبخندی زدم و لیوان رو به سمت خودش بردم.
-نه ممنونم من میل ندارم. . .
دوباره لیوان رو به سمتم هل داد.
-ازت نپرسیدم میل داری یا نداری؛گفتم بخورش برات خوبه
معذب به خانم جئون و جونگ کوک که زیر چشمی به من و پدرش نگاه
میکرد, انداختم و دوباره گفتم:
خودتون میل کنید آب پرتقال دوست ندارم. . . یعنی کال از بچگی پرتقال نمیخوردم.
آقای جئون با کف دستش ضربه ی نسبتا محکمی روی میز آشپزخونه زد
که باعث شد تقریبا سر جام باال بپرم.
تا سه میشمرم. . . تا ته لیوان سر کشیدی که هیچ. . . نکشیدی لیوانو میکنم تو حلقت
آب دهانم رو پایین فرستادم و با تهوع به آب پرتقال نگاه کردم.
همیشه نفرت داشتم از این میوه و حاال اون مرد میخواست وادارم کنه تا
بخورمش؟
اصال چرا انقدر دیکتاتور بود؟ حتی پدر خودم هم نمیتونست من رو وادار به
انجام چنین کاری بکنه.
-یک. . .
به اون سه نفر نگاه کردم و خواستم چیزی بگ
-دو. . .
دستم رو به سمت لیوان بردم و با تردید کمی جلو کشیدم.
-سه. . .
ولی من واقعا از این میوه و آبش نفرت داشتم.
-ببخشید آقای جئون اما واقعا نمیتونم این کارو بکنم
با ترسی که تو بدنم رخنه کرده بود, این جمله رو ادا کردم و منتظر واکنش
اون مرد نشستم.
آقای جئون سری تکون داد و بدنبالش لبخندی زد.
-خب نمیتونم مجبورت کنم که بخوریش. . .
انگار اونقدرها هم آدم بدی نبود؛ متقابال لبخندی زدم و با سر تعظیمی بهش
کردم.
-من دیگه میرم. . . پس حداقل از این کیکا بخور
لبخند بزرگتری به روی مرد پاشیدم و لب زدم:
-بله حتما میخورم. . . ممنونم بابت مهمان نوازیتون
با بلند شدن آقای جئون و دور شدن چند قدمیش, نفسم رو بیرون دادم و
قصد کردم که از جام بلند بشم اما با حلقه شدن دست هایی به دور بدنم و
بدنبال اون, بلند شدن صدای فریاد گوش خراش آقای جئون فهمیدم که
کارم تمومه.
جونگ کـــــوکــــ. . . . بریز تو حلقش. . . من نگهــش داشتم. زود باش
با التماس به چشم های جونگ کوک نگاه کردم و سعی کردم از این کار
منصرفش کنم اما با فریاد دوباره آقای جئون و خرد شدن استخون های
کتفم توسط دست هاش, امیدم رو از دست دادم.
اگر روز رستاخیز حقیقت داشت, مطمئنا انتقامم رو از این خانواده و
بخصوص این مرد میگرفتم.
چند لحظه ی بعد با باز شدن فکم توسط دست های قدرتمند مادر جونگ
کوک و ریخته شدن آب پرتقال داخل دهنم, تنها کاری که تونستم بکنم
فریاد زدن از اعماق وجودم بود.
-نــــــــــــه
پرتقال بدی بهش . . مسموم میشه. . . میمیره. . . نمیتونی طلسمو قاطی آب ..
بی توجه به من طلسم دیگه ای رو از داخل کیف دستیش بیرون آورد و با
کبریتی که روشن کرد, گوشه ایش رو آتیش زد.
-زود باش کوک. . . وقت نداریم
سعی کردم نفس عمیقی بکشم و با آروم کار کردنم این حماقت رو تا جای
ممکن عقب بندازم.
برای لحظات کوتاهی به حال کیم تهیونگ تاسف خوردم که سرنوشتش به
ما گره خورده بود. . . البته فقط برای چند لحظه ی کوتاه
-خب گفتی پدر و مادرت کی میان؟
نمیخواستم دوباره با کمربند به سمتم حمله کنه, پس به دروغ لب زدم:
-فعال سئول نیستن. . . تا چند روز دیگه میرسن اینجا
حداقل تا چند روز دیگه میتونستم برم آپارتمانم و از دست این مرد و
رفتارهای عجیب و غریب و گاها ترسناکش نجات پیدا کنم.
-خوبه. . .
لیوان آب پرتقالی رو جلوم روی میز گذاشت و زمزمه کرد:
-ویتامین ث داره. . . بخورش. . .
لبخندی زدم و لیوان رو به سمت خودش بردم.
-نه ممنونم من میل ندارم. . .
دوباره لیوان رو به سمتم هل داد.
-ازت نپرسیدم میل داری یا نداری؛گفتم بخورش برات خوبه
معذب به خانم جئون و جونگ کوک که زیر چشمی به من و پدرش نگاه
میکرد, انداختم و دوباره گفتم:
خودتون میل کنید آب پرتقال دوست ندارم. . . یعنی کال از بچگی پرتقال نمیخوردم.
آقای جئون با کف دستش ضربه ی نسبتا محکمی روی میز آشپزخونه زد
که باعث شد تقریبا سر جام باال بپرم.
تا سه میشمرم. . . تا ته لیوان سر کشیدی که هیچ. . . نکشیدی لیوانو میکنم تو حلقت
آب دهانم رو پایین فرستادم و با تهوع به آب پرتقال نگاه کردم.
همیشه نفرت داشتم از این میوه و حاال اون مرد میخواست وادارم کنه تا
بخورمش؟
اصال چرا انقدر دیکتاتور بود؟ حتی پدر خودم هم نمیتونست من رو وادار به
انجام چنین کاری بکنه.
-یک. . .
به اون سه نفر نگاه کردم و خواستم چیزی بگ
-دو. . .
دستم رو به سمت لیوان بردم و با تردید کمی جلو کشیدم.
-سه. . .
ولی من واقعا از این میوه و آبش نفرت داشتم.
-ببخشید آقای جئون اما واقعا نمیتونم این کارو بکنم
با ترسی که تو بدنم رخنه کرده بود, این جمله رو ادا کردم و منتظر واکنش
اون مرد نشستم.
آقای جئون سری تکون داد و بدنبالش لبخندی زد.
-خب نمیتونم مجبورت کنم که بخوریش. . .
انگار اونقدرها هم آدم بدی نبود؛ متقابال لبخندی زدم و با سر تعظیمی بهش
کردم.
-من دیگه میرم. . . پس حداقل از این کیکا بخور
لبخند بزرگتری به روی مرد پاشیدم و لب زدم:
-بله حتما میخورم. . . ممنونم بابت مهمان نوازیتون
با بلند شدن آقای جئون و دور شدن چند قدمیش, نفسم رو بیرون دادم و
قصد کردم که از جام بلند بشم اما با حلقه شدن دست هایی به دور بدنم و
بدنبال اون, بلند شدن صدای فریاد گوش خراش آقای جئون فهمیدم که
کارم تمومه.
جونگ کـــــوکــــ. . . . بریز تو حلقش. . . من نگهــش داشتم. زود باش
با التماس به چشم های جونگ کوک نگاه کردم و سعی کردم از این کار
منصرفش کنم اما با فریاد دوباره آقای جئون و خرد شدن استخون های
کتفم توسط دست هاش, امیدم رو از دست دادم.
اگر روز رستاخیز حقیقت داشت, مطمئنا انتقامم رو از این خانواده و
بخصوص این مرد میگرفتم.
چند لحظه ی بعد با باز شدن فکم توسط دست های قدرتمند مادر جونگ
کوک و ریخته شدن آب پرتقال داخل دهنم, تنها کاری که تونستم بکنم
فریاد زدن از اعماق وجودم بود.
-نــــــــــــه
۶.۱k
۰۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.