پارت چهل شش love is still beautiful
پارت چهل شش love is still beautiful
(هلیا)با سهون خیلی خوب شدم این چند وقت خیلی باحاله اصلا اون طوری که فکر میکردم مغرور نیست خیلی کیوته و بامزه اس امروز قرار بود بریم بیرون هی بهش میگم بابا طرفدارات نفهمن بیخیال شووو هیچی تازه بدتر هم میشه خلاصه که قراره امروز مجبوری برم بیرون باهاش اماده شده بودم منتظرش بودم که زنگ بزنه تک زنگ زد رفتم بیرون جوون ماشینوو رفتم جلو سوار شدم میدونستم بدش میاد عقب بشینم برگشت قشنگ بالا و پایینمو اسکن کرد به صورتم رسید سرشو تکون داد سهون:خوشکل شدی😐 هلی:میدونم سهون:خوبه کجا بریم؟ هلی:نمیدونم خودت یه جایی انتخاب کن سهون:اوک بزار ببینم بریم یه چیزی بخوریم بعدشم بریم چرخ بزنیم اونجا ازم جدا نمیشی اوکی هلی:باشه فکر خوبیه😐 رفتیم رستوران فقط برای ادمای پولدار و معروف بود یه نگاه به درو ورم کردم چنقده لاکچری اصن محو شدم سفارشاتمونو دادیم یهو یکی اومد سر میز این چرا این ریختیه؟ پسره:دوست دخترته؟ سهون:اره دوست دخترمه تو رو سننه پسره:خواستم بگم حواست به عروسک کوچولوت باشه ممکنه بدزدنش..اینو گفت و رفت هنگ به سهون نگاه کردم سهونم با اخم پسره رو نگاه میکرد غذامونو اوردن داشتیم میخوردیم که گوشیم زنگ خورد به سهون گفتم میرم بیرون جواب بدم اونم به علامت تایید سرشو تکون داد داشتم با گوشیم حرف میزدم که یهو یکی دستمو کشید با ترس به همون پسره نگاه کردم لبخند کثیفی بهم زد و کشوندم سمت یه کوچه خلوت دهنمو محکم گرفته بود دستشو گاز گرفتم که دستشو کشید و یه کشیده خوابوند تو صورتم چشمامو از درد بستم و هلش دادم و دویدم که بازم گرفتم
هلی:ولم کن اشغال کثیف میگم ولم کنننن عوضیی..دوباره کوبوند تو صورتم و دهنمو گرفت اشکام شروع کردن به ریختن با همون لبخند کثیفش بهم نگاه کرد پسره:گریه چرا عروسک الان یه کاری میکنم حالت خوب بشه باشهه..لبای کثیفشو روی گردنم گذاشت از ترس داشتم بیهوش میشدم
(سهون)منتظر هلیا بودم دیدم دیگه داره طولش میده رفتم بیرون دنبالش بگردم دیدم گوشیش رو زمین افتاده با ترس گوشیشو برداشتم صداش زدم دیدم از یه کوچه ای صدا میاد سریع رفتم همونجا با چیزی که دیدم خشم تموم وجودمو گرفت جلوی چشم من داره به کسی که عاشقشم....دیگه نفهمیدم چی شد فقط میدونم انقدر زدمش نمیتونست بلند بشه دست هلیا رو محکم کشیدم و کشوندمش دنبال خودم با عصبانیت کوبوندمش رو کاپوت ماشین
و روش خم شدم داد زدم سرش:مگه نگفتم از من جدا نشووو هااان نگفتممم.. با بغض بهم خیره شد هلی:من که گفتم کجا میرم ..با عصبانیت بهش زل زدم اونم زد زیر گریه یکم اروم شدم بغلش کردم سهون:هلیا دیگه گریه نکن تموم شد باشه تموم شد ..خیلی مظلوم بهم نگاه کرد دیگه کنترلی روی حرکاتم نداشتم محکم لبامو کبوندم روی لباش....هلیا:س...سهون سهون:هیش هیچی نگو و این کارای امشب منو فراموش کن لطفا هلی:اما...سهون:هیش ساکت باش.. انگشتمو روی لباش گذاشتم گردنشو همونجایی که کبود شده بود یه بوسه ی کوتاه زدم سریع از روش بلند شدم و رفتم توی ماشین اونم یکم بعد اومد میدونستم از کارام تعجب کرده حق داشت خودمم باورم نمیشد که بلاخره بوسیدمش (میخوام زد حال بزنم دیگ بقیه ی این قسمتو در پارت های اینده دنبال کنید)
(کاترین)از وقتی که اومدم کره یه ماهی میگذره مامانمم هر روز زنگ میزنه که نرم پیش امیلی بدبخت نمیدونه هر روز پیشش پلاسم😂 پاشدم رفتم کمپانی جی وای پی نگهبان دیگه منو میشناسه گذاشت برم داخل رفتم سمت اتاق رقص دیدم دارن تمرین میکنن منم نشستم نگاهشون کردم کم کم رقصشونو تموم کردن امیلی خودشو انداخت کنار من نفس نفس میزد اب معدنی دادم دستش برگشت نگام کرد امیلی:میگم مامان زنگ نزد؟ کاترین:چطور با اون همه بلایی که سرت اورده بهش میگی مامان؟
امیلی:از اونجایی که منو پس انداخته مجبورم بهش بگم مامان😐
کاترین:دیوونه ای؟ امیلی:اره نمیدونستی؟ کاترین:از دست تو😑 امیلی:امروز قراره بریم جشنواره من حال خودمم ندارم چه برسه جشنواره رو😑 کاترین:عخیی گناه داری😂 امیلی:چی فکر کردی تو هم با خودم میبرم این جشنش در حضور والدین یا هر کوفت و زهرماریع البته احساس میکنم بچم تو هم به عنوان ننم اومدی باهام😑 کاترین:از خداتم باشه بیام باهات ایییش😑 امیلی:خوب من برم اماده بشم میام..
(هلیا)با سهون خیلی خوب شدم این چند وقت خیلی باحاله اصلا اون طوری که فکر میکردم مغرور نیست خیلی کیوته و بامزه اس امروز قرار بود بریم بیرون هی بهش میگم بابا طرفدارات نفهمن بیخیال شووو هیچی تازه بدتر هم میشه خلاصه که قراره امروز مجبوری برم بیرون باهاش اماده شده بودم منتظرش بودم که زنگ بزنه تک زنگ زد رفتم بیرون جوون ماشینوو رفتم جلو سوار شدم میدونستم بدش میاد عقب بشینم برگشت قشنگ بالا و پایینمو اسکن کرد به صورتم رسید سرشو تکون داد سهون:خوشکل شدی😐 هلی:میدونم سهون:خوبه کجا بریم؟ هلی:نمیدونم خودت یه جایی انتخاب کن سهون:اوک بزار ببینم بریم یه چیزی بخوریم بعدشم بریم چرخ بزنیم اونجا ازم جدا نمیشی اوکی هلی:باشه فکر خوبیه😐 رفتیم رستوران فقط برای ادمای پولدار و معروف بود یه نگاه به درو ورم کردم چنقده لاکچری اصن محو شدم سفارشاتمونو دادیم یهو یکی اومد سر میز این چرا این ریختیه؟ پسره:دوست دخترته؟ سهون:اره دوست دخترمه تو رو سننه پسره:خواستم بگم حواست به عروسک کوچولوت باشه ممکنه بدزدنش..اینو گفت و رفت هنگ به سهون نگاه کردم سهونم با اخم پسره رو نگاه میکرد غذامونو اوردن داشتیم میخوردیم که گوشیم زنگ خورد به سهون گفتم میرم بیرون جواب بدم اونم به علامت تایید سرشو تکون داد داشتم با گوشیم حرف میزدم که یهو یکی دستمو کشید با ترس به همون پسره نگاه کردم لبخند کثیفی بهم زد و کشوندم سمت یه کوچه خلوت دهنمو محکم گرفته بود دستشو گاز گرفتم که دستشو کشید و یه کشیده خوابوند تو صورتم چشمامو از درد بستم و هلش دادم و دویدم که بازم گرفتم
هلی:ولم کن اشغال کثیف میگم ولم کنننن عوضیی..دوباره کوبوند تو صورتم و دهنمو گرفت اشکام شروع کردن به ریختن با همون لبخند کثیفش بهم نگاه کرد پسره:گریه چرا عروسک الان یه کاری میکنم حالت خوب بشه باشهه..لبای کثیفشو روی گردنم گذاشت از ترس داشتم بیهوش میشدم
(سهون)منتظر هلیا بودم دیدم دیگه داره طولش میده رفتم بیرون دنبالش بگردم دیدم گوشیش رو زمین افتاده با ترس گوشیشو برداشتم صداش زدم دیدم از یه کوچه ای صدا میاد سریع رفتم همونجا با چیزی که دیدم خشم تموم وجودمو گرفت جلوی چشم من داره به کسی که عاشقشم....دیگه نفهمیدم چی شد فقط میدونم انقدر زدمش نمیتونست بلند بشه دست هلیا رو محکم کشیدم و کشوندمش دنبال خودم با عصبانیت کوبوندمش رو کاپوت ماشین
و روش خم شدم داد زدم سرش:مگه نگفتم از من جدا نشووو هااان نگفتممم.. با بغض بهم خیره شد هلی:من که گفتم کجا میرم ..با عصبانیت بهش زل زدم اونم زد زیر گریه یکم اروم شدم بغلش کردم سهون:هلیا دیگه گریه نکن تموم شد باشه تموم شد ..خیلی مظلوم بهم نگاه کرد دیگه کنترلی روی حرکاتم نداشتم محکم لبامو کبوندم روی لباش....هلیا:س...سهون سهون:هیش هیچی نگو و این کارای امشب منو فراموش کن لطفا هلی:اما...سهون:هیش ساکت باش.. انگشتمو روی لباش گذاشتم گردنشو همونجایی که کبود شده بود یه بوسه ی کوتاه زدم سریع از روش بلند شدم و رفتم توی ماشین اونم یکم بعد اومد میدونستم از کارام تعجب کرده حق داشت خودمم باورم نمیشد که بلاخره بوسیدمش (میخوام زد حال بزنم دیگ بقیه ی این قسمتو در پارت های اینده دنبال کنید)
(کاترین)از وقتی که اومدم کره یه ماهی میگذره مامانمم هر روز زنگ میزنه که نرم پیش امیلی بدبخت نمیدونه هر روز پیشش پلاسم😂 پاشدم رفتم کمپانی جی وای پی نگهبان دیگه منو میشناسه گذاشت برم داخل رفتم سمت اتاق رقص دیدم دارن تمرین میکنن منم نشستم نگاهشون کردم کم کم رقصشونو تموم کردن امیلی خودشو انداخت کنار من نفس نفس میزد اب معدنی دادم دستش برگشت نگام کرد امیلی:میگم مامان زنگ نزد؟ کاترین:چطور با اون همه بلایی که سرت اورده بهش میگی مامان؟
امیلی:از اونجایی که منو پس انداخته مجبورم بهش بگم مامان😐
کاترین:دیوونه ای؟ امیلی:اره نمیدونستی؟ کاترین:از دست تو😑 امیلی:امروز قراره بریم جشنواره من حال خودمم ندارم چه برسه جشنواره رو😑 کاترین:عخیی گناه داری😂 امیلی:چی فکر کردی تو هم با خودم میبرم این جشنش در حضور والدین یا هر کوفت و زهرماریع البته احساس میکنم بچم تو هم به عنوان ننم اومدی باهام😑 کاترین:از خداتم باشه بیام باهات ایییش😑 امیلی:خوب من برم اماده بشم میام..
۱۹.۳k
۱۵ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.