ازدواج اجباری
𝙵𝚘𝚛𝚌𝚎𝚍 𝚖𝚊𝚛𝚛𝚒𝚊𝚐𝚎
(𝙿𝚊𝚛𝚝 56)
"ات لبخندی زد که همون موقع زنگ در به صدا در اومد... ات به سمت در رفت و از آیفون کامل ندید کی بودن ولی در رو باز کرد و رفت کنار جونگ کوک ایستاد.... خدمتکار ها در رو باز کردن که خانواده ی ات 3 تایی همزمان وارد شدن... ات اول کمی تعجب کرد و بعد نمیدونست خوشحال باشه یا ناراحت که دستشو گذاشت جلوی دهنش... کوک لبخندی زد و به ات نگاه کرد و دستشو انداخت دور کمرش و به سمت جلو هدایتش کرد... خانواده ی ات با دیدنش لبخندی زدن"
پدر/مادر: سلام دخترم!
یونگی: سلام خواهری "لبخند"
"ات لال مونی گرفته بود که فقط سلام آرومی گفت.... مادر ات به سمتش اومد تا بغلش کنه ولی ات کنار کشید
کوک به مادر و خود ات نگاهی کرد و کمی شوکه شد و همچنین یونگی و مادر و پدر ات هم از این حرکتش شوکه شده بودن.... ولی کوک لبخندی زد و اونارو به داخل هدایت کرد... اونا روی مبل 4 نفری نشستن و خود کوک رو مبل کناریشون که دو نفره بود نشست... همه به ات که سرپا بود هنوز تو اون حالت و سر پایین نگاهی انداختن.... ات همونطور که سرش پایین بود به سمت مبل کناری قدم برداشت و اروم نشست کنار کوک... مادر ات حس کرد که شاید کوک و ات باهم رابطه اشون بهتر شده باشه!
ولی یونگی برعکس مادر فکر میکرد که اونا دارن جلوشون نقش بازی میکنن که رابطه اشون خوبه!
سکوت سنگینی بود که پدر ات گلوشو صاف کرد و سربحث رو باز کرد"
پدر: خب دخترم... حالت خوبه؟
ات: ممنون... "با لحن سرد"
مادر: ام میگم فکر میکنم که رابطه اتون باهم بهتر شده اینطور نیست؟ "لبخند"
کوک: خب مادر جان.... بالاخره ات زن منه و چند ماهی میشه که گذشته و میشه گفت که هنوزم دوسش دارم...
"به ات نگاهی کرد و لبخند زد.... یونگی از این حرف کوک شوکه شد و فقط سرشو تکون داد و چیزی نگفت...ات نگاهی به کوک کرد و ناخداگاه لبخندی رو لبش اومد که طرف پدر و مادرش بدون اینکه نگاهشون کنه با لحن سردی گفت"
ات: بله همینطوره....
یونگی: "سرشو اورد بالا و لبخندی زد و گفت" آبجی؟
ات: ب.... بله؟
یونگی: بیا اینجا ببینمت
"با لبخند دستشو گذاشت کنارش و زد رو مبل و یعنی اشاره کرد که بیاد بشینه کنارش.... ات آهی کشید و گفت"
ات: ولی من جام خوبه....
"یونگی لبخندش محو شد و یه لحظه مات و مبهوت موند و چیزی نگفت .... مادر نگاهی به یونگی کرد و بعد به ات و گفت"
مادر: عزیزم.... اتفاقی افتاده؟
ات: مثلا چه اتفاقی؟
مادر: خب حس میکنم که کمی ازمون ناراحتی و خب چون خیلی باهامون سرد رفتار میکنی انگاری که اصلا مارو نمیشناسی....
ات: ....
کوک: خب شاید کمی به خاطر دوری بوده تو این چند وقت "دست ات رو اروم گرفت"
(𝙿𝚊𝚛𝚝 56)
"ات لبخندی زد که همون موقع زنگ در به صدا در اومد... ات به سمت در رفت و از آیفون کامل ندید کی بودن ولی در رو باز کرد و رفت کنار جونگ کوک ایستاد.... خدمتکار ها در رو باز کردن که خانواده ی ات 3 تایی همزمان وارد شدن... ات اول کمی تعجب کرد و بعد نمیدونست خوشحال باشه یا ناراحت که دستشو گذاشت جلوی دهنش... کوک لبخندی زد و به ات نگاه کرد و دستشو انداخت دور کمرش و به سمت جلو هدایتش کرد... خانواده ی ات با دیدنش لبخندی زدن"
پدر/مادر: سلام دخترم!
یونگی: سلام خواهری "لبخند"
"ات لال مونی گرفته بود که فقط سلام آرومی گفت.... مادر ات به سمتش اومد تا بغلش کنه ولی ات کنار کشید
کوک به مادر و خود ات نگاهی کرد و کمی شوکه شد و همچنین یونگی و مادر و پدر ات هم از این حرکتش شوکه شده بودن.... ولی کوک لبخندی زد و اونارو به داخل هدایت کرد... اونا روی مبل 4 نفری نشستن و خود کوک رو مبل کناریشون که دو نفره بود نشست... همه به ات که سرپا بود هنوز تو اون حالت و سر پایین نگاهی انداختن.... ات همونطور که سرش پایین بود به سمت مبل کناری قدم برداشت و اروم نشست کنار کوک... مادر ات حس کرد که شاید کوک و ات باهم رابطه اشون بهتر شده باشه!
ولی یونگی برعکس مادر فکر میکرد که اونا دارن جلوشون نقش بازی میکنن که رابطه اشون خوبه!
سکوت سنگینی بود که پدر ات گلوشو صاف کرد و سربحث رو باز کرد"
پدر: خب دخترم... حالت خوبه؟
ات: ممنون... "با لحن سرد"
مادر: ام میگم فکر میکنم که رابطه اتون باهم بهتر شده اینطور نیست؟ "لبخند"
کوک: خب مادر جان.... بالاخره ات زن منه و چند ماهی میشه که گذشته و میشه گفت که هنوزم دوسش دارم...
"به ات نگاهی کرد و لبخند زد.... یونگی از این حرف کوک شوکه شد و فقط سرشو تکون داد و چیزی نگفت...ات نگاهی به کوک کرد و ناخداگاه لبخندی رو لبش اومد که طرف پدر و مادرش بدون اینکه نگاهشون کنه با لحن سردی گفت"
ات: بله همینطوره....
یونگی: "سرشو اورد بالا و لبخندی زد و گفت" آبجی؟
ات: ب.... بله؟
یونگی: بیا اینجا ببینمت
"با لبخند دستشو گذاشت کنارش و زد رو مبل و یعنی اشاره کرد که بیاد بشینه کنارش.... ات آهی کشید و گفت"
ات: ولی من جام خوبه....
"یونگی لبخندش محو شد و یه لحظه مات و مبهوت موند و چیزی نگفت .... مادر نگاهی به یونگی کرد و بعد به ات و گفت"
مادر: عزیزم.... اتفاقی افتاده؟
ات: مثلا چه اتفاقی؟
مادر: خب حس میکنم که کمی ازمون ناراحتی و خب چون خیلی باهامون سرد رفتار میکنی انگاری که اصلا مارو نمیشناسی....
ات: ....
کوک: خب شاید کمی به خاطر دوری بوده تو این چند وقت "دست ات رو اروم گرفت"
۷.۸k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.