اولین حس)پارت نهم
اولین حس)پارت نهم
هر دو توی سکوت مشغول غذا خوردن بودن که جیمین شروع به حرف زدن کرد:
جیمین:همیشه توی اون اتاق تنها غذا میخورم،بهترین غذاهای رستوران رو سفارش میدن و به اتاقم میارن اما بیشتر اوقات نمیخورم.
الیزا غذاشو میخورد و سرش پایین بود
جیمین:تو چطور؟تنهایی رو دوست داری؟
الیزا:من از وقتی یادم میاد تنها بودم تنها غذا خوردم تنها کارام رو کردم اما ناراحت هم نمیشم من روتین زندگی خودم رو دارم
جیمین:میشه وقتی حرف میزنی بهم نگاه کنی
الیزا سرش رو بالا اورد و برای چند ثانیه ای به چشمای جیمین نگاه کرد و بعد نگاهش رو دزدید و بلند شد:
الیزا:غذام رو تموم کردم میرم به کارام برسم امیدوارم از غذاتون لذت ببرین
جیمین؛
نگاهی به ظرف غذام انداختم غذای ساده ای که با کنار اون نشستن برام خیلی خوشمزه شده بود،رفتنش رو تماشا کردم و ادامه غذام رو خوردم بعد از اون به سمت دفترم رفتم تا برای ماموریت هر چه سریع تر اماده بشیم.در حال کار بودم که صدای در اومد، از روی در زدنش فهمیدم کی میتونه باشه،جیهوپ.کسی که از بچگی باهاش دوست بودم و با هم کار میکردیم:
جیمین:بیا تو جیهوپ
جیهوپ:سلام
جیمین:سلام هیونگ چطوری
جیهوپ:خوبم اومدم بهت سر بزنم
جیمین:جیهوپ تیر انداز ها رو خوب اموزش بده.میدونی که چقدر این ماموریت حساسه نمیخوام کسی گیر بیوفته
جیهوپ:نیروها اماده ان منتظر نقشه ایم
جیمین:نقشه هم به زودی اماده میشه
جیهوپ:خیل خب من میرم ب کارات برس
جیمین:باشه هیونگ
مشغول کار کردن با مانیتور کامپیوترم شدم که تلفن زنگ خورد:
■:قربان مورگان پشت دره میخواد شما رو ببینه
جیمین:بگو بیاد تو
الیزا:خبر خوبی براتون دارم قریان
جیمین:چه خبری؟
الیزا:نقشه رو تموم کردم منتظر دستور شماییم
الیزا روبه روی جیمین نشست و از نقشه ی دزدیدن گاوصندوق میگفت اما جیمین با لبخند ملو فقط به صورت الیزا زل زده بودو هیچ چیز دیگه ای نمیشنید که با صدای الیزا به خودش اومد:
الیزا:قربان؟...قربان؟
جیمین:چیشده؟
الیزا:نقشه چطور بود؟(با لبخند)
جیمین:عالی بود،خوشحال به نظر میرسی
الیزا:اره به محض تموم شدنش اومدم تا بهتون بگم خیلی روش کار کردم(با ذوق)
جیمین از لبخند الیزا یکم خندید
جیمین:خوشحالم که اینجوری میبینمت تلاش هات بی نتیجه نبوده
الیزا:ممنون قربان فقط کی ماموریت رو شروع میکنیم؟
جیمین:اخر همین هفته
الیزا:پس من میرم تا اماده باشم
جیمین:خیل خب
از رفتن الیزا چند دقیقه ای نگذشته بود اما جیمین دلتنگش شده بود و با خودش کلنجار میرفت که این حسش واقعیه یا نه
جیمین:دوست دارم فقط نگاهش کنم هر کاری که کنه فقط میخوام ببینمش.نه باور نمیکنم که دوسش دارم به همه میگم اینجا حرف از عشق نزنید اما خودم...نه من عاشق نشدم.اون فقط برای ماموریت اینجاست...
[جمعه،ساعت هشت شب]
جبمین:همه جمع بشید یه بار دیگه نقشه رو مرور کنیم...
هر دو توی سکوت مشغول غذا خوردن بودن که جیمین شروع به حرف زدن کرد:
جیمین:همیشه توی اون اتاق تنها غذا میخورم،بهترین غذاهای رستوران رو سفارش میدن و به اتاقم میارن اما بیشتر اوقات نمیخورم.
الیزا غذاشو میخورد و سرش پایین بود
جیمین:تو چطور؟تنهایی رو دوست داری؟
الیزا:من از وقتی یادم میاد تنها بودم تنها غذا خوردم تنها کارام رو کردم اما ناراحت هم نمیشم من روتین زندگی خودم رو دارم
جیمین:میشه وقتی حرف میزنی بهم نگاه کنی
الیزا سرش رو بالا اورد و برای چند ثانیه ای به چشمای جیمین نگاه کرد و بعد نگاهش رو دزدید و بلند شد:
الیزا:غذام رو تموم کردم میرم به کارام برسم امیدوارم از غذاتون لذت ببرین
جیمین؛
نگاهی به ظرف غذام انداختم غذای ساده ای که با کنار اون نشستن برام خیلی خوشمزه شده بود،رفتنش رو تماشا کردم و ادامه غذام رو خوردم بعد از اون به سمت دفترم رفتم تا برای ماموریت هر چه سریع تر اماده بشیم.در حال کار بودم که صدای در اومد، از روی در زدنش فهمیدم کی میتونه باشه،جیهوپ.کسی که از بچگی باهاش دوست بودم و با هم کار میکردیم:
جیمین:بیا تو جیهوپ
جیهوپ:سلام
جیمین:سلام هیونگ چطوری
جیهوپ:خوبم اومدم بهت سر بزنم
جیمین:جیهوپ تیر انداز ها رو خوب اموزش بده.میدونی که چقدر این ماموریت حساسه نمیخوام کسی گیر بیوفته
جیهوپ:نیروها اماده ان منتظر نقشه ایم
جیمین:نقشه هم به زودی اماده میشه
جیهوپ:خیل خب من میرم ب کارات برس
جیمین:باشه هیونگ
مشغول کار کردن با مانیتور کامپیوترم شدم که تلفن زنگ خورد:
■:قربان مورگان پشت دره میخواد شما رو ببینه
جیمین:بگو بیاد تو
الیزا:خبر خوبی براتون دارم قریان
جیمین:چه خبری؟
الیزا:نقشه رو تموم کردم منتظر دستور شماییم
الیزا روبه روی جیمین نشست و از نقشه ی دزدیدن گاوصندوق میگفت اما جیمین با لبخند ملو فقط به صورت الیزا زل زده بودو هیچ چیز دیگه ای نمیشنید که با صدای الیزا به خودش اومد:
الیزا:قربان؟...قربان؟
جیمین:چیشده؟
الیزا:نقشه چطور بود؟(با لبخند)
جیمین:عالی بود،خوشحال به نظر میرسی
الیزا:اره به محض تموم شدنش اومدم تا بهتون بگم خیلی روش کار کردم(با ذوق)
جیمین از لبخند الیزا یکم خندید
جیمین:خوشحالم که اینجوری میبینمت تلاش هات بی نتیجه نبوده
الیزا:ممنون قربان فقط کی ماموریت رو شروع میکنیم؟
جیمین:اخر همین هفته
الیزا:پس من میرم تا اماده باشم
جیمین:خیل خب
از رفتن الیزا چند دقیقه ای نگذشته بود اما جیمین دلتنگش شده بود و با خودش کلنجار میرفت که این حسش واقعیه یا نه
جیمین:دوست دارم فقط نگاهش کنم هر کاری که کنه فقط میخوام ببینمش.نه باور نمیکنم که دوسش دارم به همه میگم اینجا حرف از عشق نزنید اما خودم...نه من عاشق نشدم.اون فقط برای ماموریت اینجاست...
[جمعه،ساعت هشت شب]
جبمین:همه جمع بشید یه بار دیگه نقشه رو مرور کنیم...
۳.۳k
۰۷ تیر ۱۴۰۲