بی رحم تر از همه/پارت ۱۸۸
از زبان جونگکوک:
صبح که از خواب بیدار شدم از اتاقم رفتم بیرون...با هانا روبرو شدم... تا منو دید روشو برگردوند که بره پایین... دویدم و خودمو بهش رسوندم... دستمو انداختم دور کمرش و گرفتمش... دستامو گرفت و سعی کرد از هم جداشون کنه... گفتم: تقلا نکن ولت نمیکنم
هانا: جونگکوک میشه بگی چت شده از دیشب؟ ولم کن... الان بقیه میبینن
جونگکوک: نمیدونم چم شده باید خودمو به دکتر ات نشون بدم... در ضمن کسی نمیبینه ولی اگه یکم دیگه جیغ جیغ کنی میشنون
هانا: پس ولم کن تا سر و صدا نکنم
جونگکوک: مثل اینکه یادت نمیاد
هانا: چیو؟
جونگکوک: اینکه بوسیدمت
هانا: بوسیدمت نه... باید بگی به زور بوسیدمت
جونگکوک: باشه پس این بار با هم همو میبوسیم...
از زبان هانا:
جونگکوک دوباره منو بوسید... بعد از اینکه ولم کرد... گفت: حالا اگه میخوای دوباره فرار کن
هانا: طعنه میزنی؟
جونگکوک: نه... ولی من میدونم تو خجالت میکشی... برای همینه فرار میکنی
هانا: من...
اومدم حرف بزنم که خدمتکار با سر و صدا جونگکوک رو صدا میزد... سراسیمه به دنبال صدا دویدیم... جونگکوک گفت: چی شده؟ چرا داد میزنی؟
خدمتکار: خانوم ات حالشون خوب نیست... جناب پارک هم رفتن بیرون نیستن... خانوم هایونم..
جونگکوک: خیلی خب بسه دیگه... برو راننده رو صدا کن ماشینو بیاره دم در...هانا توام بیا بریم پیش ات...
منو جونگکوک رفتیم به اتاق ات... هایونم پیشش بود... هایون گفت: ات باید بره بیمارستان
جونگکوک: میدونم... گفتم ماشینو بیارن
هایون: خوبه... هانا من نمیتونم ات رو بلند کنم تو بیا کمک
هانا: باشه...
منو جونگکوک ات رو بردیم بیمارستان...
درد داشت... دستمو گرفته بود... ولی ساکت بود... لبشو گاز میگرفت و تمام ناله هاشو تو خودش میریخت... وقتی رسیدیم بیمارستان مستقیم بردنش اتاق عمل... منو جونگکوک پشت درای بسته به انتظار نشستیم...
از زبان جیمین:
من صبح زود اومده بودم به هولدینگ... از وقتی تنهایی کارای شرکتو رسیدگی میکردم خیلی کارام سنگین شده بود... به محض طلوع آفتاب بیرون میزدم... شب برمیگشتم عمارت... جونگکوک هم کاراش زیاد بود...کارامون تقسیم شده بود... مشغول بودم که گوشیم زنگ خورد... جونگکوک بود... وقتی گوشیو جواب دادم خیلی سریع و با عجله گفت که ات رو بردن بیمارستان... منم سریع پاشدم که برم...
از زبان نویسنده:
سایه شومی بر اهالی این عمارت حاکم بود... هرکدام به نحوی مشغول نبرد با زندگی بودند... چه موقع از این وضعیت رقت بار رهایی می یافتند؟... کسی نمیدانست!!.. تنها چیزی که مسلم بود این بود که همه ی آنها تاوان پس میدادند... یکی به پای دیگری سوخته بود... دیگری بار گذشته هایش را به دوش میکشید... آن یکی در تقلای چنگ زدن به طناب پوسیده ی حیاتش بود...و به همین منوال...
شوگا در اتاق سرد بیمارستان، ماه ها به خواب رفته بود... امروز روز مهمی بود... فرزندش پا به عرصه هستی می گذاشت... و خودش میان هستی و نیستی در نوسان بود...
ات درد میکشید... طفل نازنینش عجول بود... آیا این جهان ارزش این همه عجله را داشت؟...
در اتاقی دیگر... بعد از سه و ماه و نیم...کسی که فرقی با مرده ها نداشت از خودش علایم حیاتی بروز داد... انگشت اشاره اش به حرکت درآمد...انگشت پاهای او به لبه ی تخت خورد و توان لمس کردن یافت... چشمهایی که ماه ها استراحت کرده بود باز و بسته شد...استراحت کافیست شوگا... بیدار شو!.
در اتاق دیگر صدای گریه ی نوزاد هفت ماهه پیچیده بود... و مادری که از خوشحالی صدای فرزندش اشک شوق میریخت...
صبح که از خواب بیدار شدم از اتاقم رفتم بیرون...با هانا روبرو شدم... تا منو دید روشو برگردوند که بره پایین... دویدم و خودمو بهش رسوندم... دستمو انداختم دور کمرش و گرفتمش... دستامو گرفت و سعی کرد از هم جداشون کنه... گفتم: تقلا نکن ولت نمیکنم
هانا: جونگکوک میشه بگی چت شده از دیشب؟ ولم کن... الان بقیه میبینن
جونگکوک: نمیدونم چم شده باید خودمو به دکتر ات نشون بدم... در ضمن کسی نمیبینه ولی اگه یکم دیگه جیغ جیغ کنی میشنون
هانا: پس ولم کن تا سر و صدا نکنم
جونگکوک: مثل اینکه یادت نمیاد
هانا: چیو؟
جونگکوک: اینکه بوسیدمت
هانا: بوسیدمت نه... باید بگی به زور بوسیدمت
جونگکوک: باشه پس این بار با هم همو میبوسیم...
از زبان هانا:
جونگکوک دوباره منو بوسید... بعد از اینکه ولم کرد... گفت: حالا اگه میخوای دوباره فرار کن
هانا: طعنه میزنی؟
جونگکوک: نه... ولی من میدونم تو خجالت میکشی... برای همینه فرار میکنی
هانا: من...
اومدم حرف بزنم که خدمتکار با سر و صدا جونگکوک رو صدا میزد... سراسیمه به دنبال صدا دویدیم... جونگکوک گفت: چی شده؟ چرا داد میزنی؟
خدمتکار: خانوم ات حالشون خوب نیست... جناب پارک هم رفتن بیرون نیستن... خانوم هایونم..
جونگکوک: خیلی خب بسه دیگه... برو راننده رو صدا کن ماشینو بیاره دم در...هانا توام بیا بریم پیش ات...
منو جونگکوک رفتیم به اتاق ات... هایونم پیشش بود... هایون گفت: ات باید بره بیمارستان
جونگکوک: میدونم... گفتم ماشینو بیارن
هایون: خوبه... هانا من نمیتونم ات رو بلند کنم تو بیا کمک
هانا: باشه...
منو جونگکوک ات رو بردیم بیمارستان...
درد داشت... دستمو گرفته بود... ولی ساکت بود... لبشو گاز میگرفت و تمام ناله هاشو تو خودش میریخت... وقتی رسیدیم بیمارستان مستقیم بردنش اتاق عمل... منو جونگکوک پشت درای بسته به انتظار نشستیم...
از زبان جیمین:
من صبح زود اومده بودم به هولدینگ... از وقتی تنهایی کارای شرکتو رسیدگی میکردم خیلی کارام سنگین شده بود... به محض طلوع آفتاب بیرون میزدم... شب برمیگشتم عمارت... جونگکوک هم کاراش زیاد بود...کارامون تقسیم شده بود... مشغول بودم که گوشیم زنگ خورد... جونگکوک بود... وقتی گوشیو جواب دادم خیلی سریع و با عجله گفت که ات رو بردن بیمارستان... منم سریع پاشدم که برم...
از زبان نویسنده:
سایه شومی بر اهالی این عمارت حاکم بود... هرکدام به نحوی مشغول نبرد با زندگی بودند... چه موقع از این وضعیت رقت بار رهایی می یافتند؟... کسی نمیدانست!!.. تنها چیزی که مسلم بود این بود که همه ی آنها تاوان پس میدادند... یکی به پای دیگری سوخته بود... دیگری بار گذشته هایش را به دوش میکشید... آن یکی در تقلای چنگ زدن به طناب پوسیده ی حیاتش بود...و به همین منوال...
شوگا در اتاق سرد بیمارستان، ماه ها به خواب رفته بود... امروز روز مهمی بود... فرزندش پا به عرصه هستی می گذاشت... و خودش میان هستی و نیستی در نوسان بود...
ات درد میکشید... طفل نازنینش عجول بود... آیا این جهان ارزش این همه عجله را داشت؟...
در اتاقی دیگر... بعد از سه و ماه و نیم...کسی که فرقی با مرده ها نداشت از خودش علایم حیاتی بروز داد... انگشت اشاره اش به حرکت درآمد...انگشت پاهای او به لبه ی تخت خورد و توان لمس کردن یافت... چشمهایی که ماه ها استراحت کرده بود باز و بسته شد...استراحت کافیست شوگا... بیدار شو!.
در اتاق دیگر صدای گریه ی نوزاد هفت ماهه پیچیده بود... و مادری که از خوشحالی صدای فرزندش اشک شوق میریخت...
۱۵.۵k
۰۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.