Mafia band JK 1
Partone 1
فیک جونگ کوک...
قرار نبود اینجوری بشه، ولی تقدیر حرف اول و میزنه...
موهای مشکیه بلندشو بالا بست و روی صندلیه مخصوصش نشست...کل اعضای اصلیه باند دور برش نشستن و ب صفحه ی کامپیوتر خیره شدن...شاید زورشون از لِنی بیشتر بود، ولی همه چیزشون ب لنی بستگی داشت...
با بیشترین تمرکز داشت رمزهای باند دشمنشون و هک میکرد...همه محو کامپیوتر شده بودن ک بوم...ادامس توی دهنش و ترکوند...انتظارشو داشتن ولی ن تو این شرایط...ولی اگ ازش نمیترسیدن قطعا نفری ی پس گردنی بهش میزدن...
بالاخره موفق شد تا دوربین های باند JK و هک کنه...همه ی اطلاعات و توی کامپیوتر مخصوص دوربین ریخت و دونه دونه دوربین هارو وصل کرد...تنها مشکلشون دوربین اتاق رییس باند بود...تنها جایی ک دوربین نداشت...
لنی شروع کرد ب تایپ کردن متن هایی ک هیچکدومشون ازش سردر نمیاوردن...بعد از گذشت چند دقیقه، بالاخره روی صندلیش لم داد و با افتخار ب صفحه ی مانیتور خیره شد...منتظر بود بقیه ازش تعریف کنن...درسته، یکم خودشیفته بود...البته حقم داشت...کی میتونه دوربینای بزرگترین باند و هک کنه؟...اونا فقط ی باند کوچیک بودن ک تو کارای بقیه باندا دخالت میکردن...نمیشه اسمشون و باند گذاشت، اونا فقط کرمه خراب کاری دارن و یکم بیش از حد استعداد دارن...
البته، من فقط تا همینجا میدونم...
بعد از کلی جیغ و داد کردن از سر خوشحالی، کلارا، یبس ترین، عصبی ترین، و البته دوست یا بهتره بگم همزاد لنی، حرفی میزنه ک همشون برای لحظه ای تو فکر میرن...
کلارا: بهتر نیست جای جیغ زدن ب کارمون برسیم؟ میدونین ک، اگ باند JK دستشون بهمون برسه تیکه تیکه ایم...
با این حرف، دونه دونه رفتن اتاقای خودشون تا روی متوقف کردن نقشه های رییس باند JK کار کنن...ولی لیدر گروه، استیف، هنوز روی صندلیش نشسته بود و ب لنی خیره بود...اون پسری با موهای طلایی، قدی تقریبا بلند، پوستی کاملا روشن، و چشمهایی ابی رنگ بود...
فیک جونگ کوک...
قرار نبود اینجوری بشه، ولی تقدیر حرف اول و میزنه...
موهای مشکیه بلندشو بالا بست و روی صندلیه مخصوصش نشست...کل اعضای اصلیه باند دور برش نشستن و ب صفحه ی کامپیوتر خیره شدن...شاید زورشون از لِنی بیشتر بود، ولی همه چیزشون ب لنی بستگی داشت...
با بیشترین تمرکز داشت رمزهای باند دشمنشون و هک میکرد...همه محو کامپیوتر شده بودن ک بوم...ادامس توی دهنش و ترکوند...انتظارشو داشتن ولی ن تو این شرایط...ولی اگ ازش نمیترسیدن قطعا نفری ی پس گردنی بهش میزدن...
بالاخره موفق شد تا دوربین های باند JK و هک کنه...همه ی اطلاعات و توی کامپیوتر مخصوص دوربین ریخت و دونه دونه دوربین هارو وصل کرد...تنها مشکلشون دوربین اتاق رییس باند بود...تنها جایی ک دوربین نداشت...
لنی شروع کرد ب تایپ کردن متن هایی ک هیچکدومشون ازش سردر نمیاوردن...بعد از گذشت چند دقیقه، بالاخره روی صندلیش لم داد و با افتخار ب صفحه ی مانیتور خیره شد...منتظر بود بقیه ازش تعریف کنن...درسته، یکم خودشیفته بود...البته حقم داشت...کی میتونه دوربینای بزرگترین باند و هک کنه؟...اونا فقط ی باند کوچیک بودن ک تو کارای بقیه باندا دخالت میکردن...نمیشه اسمشون و باند گذاشت، اونا فقط کرمه خراب کاری دارن و یکم بیش از حد استعداد دارن...
البته، من فقط تا همینجا میدونم...
بعد از کلی جیغ و داد کردن از سر خوشحالی، کلارا، یبس ترین، عصبی ترین، و البته دوست یا بهتره بگم همزاد لنی، حرفی میزنه ک همشون برای لحظه ای تو فکر میرن...
کلارا: بهتر نیست جای جیغ زدن ب کارمون برسیم؟ میدونین ک، اگ باند JK دستشون بهمون برسه تیکه تیکه ایم...
با این حرف، دونه دونه رفتن اتاقای خودشون تا روی متوقف کردن نقشه های رییس باند JK کار کنن...ولی لیدر گروه، استیف، هنوز روی صندلیش نشسته بود و ب لنی خیره بود...اون پسری با موهای طلایی، قدی تقریبا بلند، پوستی کاملا روشن، و چشمهایی ابی رنگ بود...
۱۰.۶k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.